#داستان_زندگی 🌸🍃
سمانه
همش بهم میگفت زیباییه خیره کننده ای دارم همش بهم میگفت دختر خوشگل زیاد دیده اما من یه چیز دیگه ام :) اونروز تا یه دو سه ساعتی پیش هم بودیم خواست منو برسونه خونه که من اجازه ندادم
میترسیدم اگه خونه مونو ببینه رویاهای من دود میشه بره هوا .خونه به اون محقری با دردویوارای....!
اومدم خونه باز مامان خونه نبود یه حس عجیبی داشتم دیگه مثه قبل احساس حقارت نمیکردم دیگه فقرم واسم مهم نبود فقط این واسم مهم بود آرش رو دارم آرش تو زندیگم بود این بهترین خوشبختی واسم بود
صب زود واسم یه اس ام اس اومد از آرش:
"" هلوی پوست کنده ی من خواب دیگه بسه پاشو 😘 اگه بگم مال منی چی میشه دوست دارم تا آخر عمرم""
هر روز دنیا واسم قشنگتر میشد دوس داشتم رخت و خوابمم ببرم تو دانشگاه دیگه
شنبه اول صبح صوبونه نخورده رفتم دانشگاه ماشین آرشو دیدم پارک بود بهش زنگ زدم.گفت دانشگاس و دوس داره با فاطمه برم سر کلاسش.اما اونروز فاطمه نیومده بود :(
فقط تو حیاط دانشگاه دیدمش بعد اومدم خونه.ماه ها گذشت و یه سال شد /// منو آرش خیلی بهم وابسته بودیم .آرش پسر هیزی بود اما الحق از وقتی با من آشنا شده بود این عادت بدش رو کنار گذاشته بود.به نوبه از دانشجوهاش میشنیدم که دیگه اخلاق اون روزاشو نداره هیشکی از عشق بینمون خبردار نبود و کلهم اجمعین دانشجوهاش میگفتن حتمن نامزدی چیزی کرده که اینقدر سروسنگین شده
و من تو دلم کلی ذوق میکردم و تو خودم میگفتم بیچاره ها آرش مال منه فقط من
من یه روز نمیتونستم بدون آرش سر کنم اونم یه روز بدون من نمیتونست.خوشحال بودم عشقمون دوطرفه ست اینقدر بهم وابسته ایم. اما یه روز رفتیم تریا در حال خوردن بستی میوه ای بودم که آرش بهم گفت:
میخوام درباره زندگیت بیشتر بدونم .آشناییمون فکر میکنم در این حد کافیه .تو همون دختری هستی که تو رویاهام آرزوشو داشتم.زیبا جذاب و جسور ))))))))
حالا از خونواده ت بیشتر بگو .. کجا زندگی میکنید .پدرت چیکارس؟؟؟؟؟؟
( مادر آرش پزشک عمومی بود و پدرش متخصص قلب و عروق ...یه برادر داشت که اونم آمریکا فکر کنم مهندسی میخوند)
با این اوصاف چه جوری میتونسم به آرش بگم بابام چیکارس و مادرم نظافت چی !
مکث کردم بین راست و دروغ مونده بودم .آرش قصد زندگی باهامو داشت چه طور میتونستم بهش دروغ بگم اگه راستشم میگفتم امکان داشت به خاطر وضع خونوادم ولم کنه؟با این وابستگیمو علاقم بدون اون می مردم.
مونده بودم درمونده بهش چی بگم...
مستاصل گفتم:
آرش چقدر منو دوس داری؟
خیلی ..خیلی عزیزم ..بیشتر از اونچیزی که فکرشو بکنی :)
آرش؟ خونواده....خونوادم چقدر واست مهمه؟
باتعجب بهم خیره شد و گفت : خیلی زیاد که نه ! اما خب باید بدونم همسر آینده م تو چه خونواده ای تربیت شده ! اصلا دوس دارم این پدرو مادر خوشبختو ببینم و تو دستشون بوسه بزنم واسه همچین گلی که نصیب من کردن :)))))))
کلی ذوق کردم.شنیدن این جملات از زبون کسی که عاشقش بودم برام کلی ارزش داشت
آرش؟
جانم؟
با گفتن " جانم "ش باز سست شدم، اگه واقعیت رو میفهمیدو منو ول میکرد میمردم.میمردم.واقعن میمردم
آرش... من خونواده ای معمولی دارم .پدر زحمت کش و مادر دلسوز
عذاب وجدان گرفته بودم.بغض کردم. آرش متوجه شد.بهم گفت آروم باشم و هیچی رو ازش پنهون نکنم
بغضم ترکید با گریه داد زدم
از فقر بیزارم.از بی پولی متنفرم.آرش من بچه ی فقیریم.بابام حقوق بخور نمیری داره مامانمم تو هتل نظافتچی
آرش من دختر این خونوادم آرش من تو این خونواده تربیت شدم آرش مثه سگ جون کندم تا دانشگا قبول شم آرزو مامان بابامو برآورده کنم لاقل من تو این جامعه کسی بشم
هق هق گریه میکردم آرشم مات و مبهوت نیگام کرد.ادامه دادم:
آرش نمیخوام از دستت بدم خیلی دوست دارم میفهمی ؟ اگه بی پولیه من واست مهم نباشه اگه به شغل پدرومادر زنت اهمیت نمیدی تا آخر عمرم قول میدم خوشبختت کنم
همین.من اینم. مطمئن باش اگه قصدمون دوستی بود هزار جور دروغ دلنگ بارت میکردمو میگفتم عجب دختر نازپروده ایم. انتخاب دیگه با توئه .همه چیز رو بی هیچ کم و کاستی گفتم چون دوست دارمو میخوام بات زندگی کنم.
آرش بعد از چند دقيقه سرشو گرفت اروم گفت :خونوادم؟ خونوادمو چیکار کنم ؟؟؟؟ دستامو گرفت بوس کرد اولین بوسه ای که از آرش میدیدم.. دستامو بوس کردو بهم گفت بهش فرصت بدم
آرش رفت... رفت تا فكر كنه رفت تا با خودش و خونوادش كنار بياد
اومدم خونه.مثل هميشه تنها بودم .. نشستم يه دل سير گريه كردم .. گريه كردم نفسم بالا نميومد حس ميكردم دارم خفه ميشم
اس ام اس دادم واسه آرش كه من بي تو ميميرم ...
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽