#داستان_زندگی 🌸🍃
سمانه
روز به روز وجود ساینارم رو تو وجودم حس میکردم ُزندگی واسم یه جور دیگه میشد ... همه متفق القول بودن که نی نیم پسر ِو بر این عقیده بودن دختر زیبایی مادرش رو میگیره و من نه تنها زشت نشدم زیباتر از هروقت دیگه شدم .. اما مجید دوس داشت دختر باشه .. میگفت حالا که نتونستم قلب ِمامانش رو از خودم بکنم میخوام دختری ازت داشته باشم که با تمام وجودش دوسش داشته باشه میگفت کاری میکنه تا عاشق باباش بشه برعکس مادرش که هیچوقت عاشقم نبود.. مجید عاشقش شده بود ُمیگفت از وقتی هم فهمیده دختره بیشتر حس بهش داره برخلاف خونواده ش که پسر میخواستن
سونوی بعدیم تو فروردین بود ُمنم به شک افتاده بودم نکنه بقیه درست میگن ُسونوی اولی اشتباه کرده. البته دختر پسرش واسه من فرقی نمیکرد اما از طرفی دوس داشتم دختر باشه تا تموم عقده های خودم ُحسرتام ُبه وسیله ش جبران کنم
آخرای اسفند ماه بود ُمنم به شوق خرید عید که اولین سالی بود میتونستم واسه خودم خرید کنم . اولین سالی بود که میتونستم تو سال نو منم نو بشم از سرتا پا !!! سر از پا نمیشناختم مثه دختر بچه ها ذوق کرده بودم ُتو هر مغازه ای پا میذاشتم حتمنی باید یه چیزی میخریدم به جبران نخریدن ِگذشته هام ... حسرتام .. حسرت یه مانتو کیف کفش ... چی بگم .. چی بگم که هرچقدرم خرید کنم اما جبرانش نمیشه .. چیزی که به دل بمونه دیگه مونده ُهیچ چیزی َم نمیتونه ازبینش ببره ....
عاشق سفره هفت سین بودم مامانم هرسال یه سفره هفت سین خیلی ساده میچید ُمن دوس داشتم سفره هفت سینم آنچنانی باشه .. یه سفره هفت سین سنتی دیدم با عروسک با لباسای محلی بودن خیلی خیلی خوشگل بودن ۷۰ هزار تومن(اون زمان ۷۰ تومن واسه خودش ارج و قربی داشته😅) ! خریدمش ُکلی باهاش کیف کردم :)))
مجید طبق همیشه عزم سفر کرد ُاصرار پشت اصرار که منم باش برم . میگفت حامله م یه روحیه عوض کنم .. تو شمال ویلا داشتن ُپاتوق مجید بود .. نزدیک دریا بود ُحسابی باباش بهش رسیده بود .. البته من یه بار رفته بودم به عنوان ماه عسلم
از مجید اصرار از من که نمیام حوصله ندارم . راسیتش دوس داشتم دم عیدی تو خیابونا پرسه بزنم ببینم چی به چشمم خوش میاد همون ُبخرم ... از بس مجید اصرار کرد گفتم عید میام الان نمیام .. مجیدم طبق معمول با رفیق رفقاش قرار گذاشتن ُرفتن ....
هروقت مجید میرفت شمال کلی تنهایی ذوق میکردم . تو اون خونه ی لوکس .. انگاری با وجود مجید اون خونه رو از خودم نمیدونستم ُبا نبودنش حس میکردم واقعاْ خانوم اون خونه هستم ...
هر روز مجید بهم زنگ میزد روزی دوسه بار ... البته ناگفته نمونه به پا هم واسم گذاشته بود مبادا خبطی ازم سر بزنه اما منو چه باک ... سرم به کار خودم گرم بود ُمشغول خالی کردن عقده های چندین ساله م بودم ... یکی دو روز به سال تحویل مونده بود که مجید بهم زنگید گفت میخوان راه بیوفتن واسه ظهر اونجاس .. منم توو خونه موندم مشغول درست کردن ناهار بودم
ساعت دو شد هنوز نیومده بود . زنگ زدم به گوشیش جواب نداد چهار پنج ... یه دل شوره ای افتاد به جونم بد جور .. نازنینم شروع کرد به تکون خوردن .. بهتر دیدم بی خیال بشم استرس به خودم راه ندم واسه نی نیم خوب نیس
دیگه شب شده بود ُمنم هرچی به مجید میزنگیدم جواب نمیداد .. چند تا فوشم نثارش کردم که منو با این حال دلواپس میکنه ... شماره رفیقاش رو نداشتم که بهشون بزنگم .. خونه شون زنگیدم کسی جواب نداد .. بدجور دلشوره گرفته بودم ُخودمم نمیدونسم این دلشوره م واسه چیه !!! به مامانم زنگ زدمو بغضمو خالی کردم ... گفتم بهم گفته ظهر میاد الان شب شده یه زنگم بهم نزده .. با این حال فکر نمیکنه من به درک خدایی نکرده یه بلایی سر بچه ش میاد ... مامانم آرومم میکرد ُمن آروم نمیشدم .. به باباش زنگ زدم جواب داد اما خیلی گرفته ...
جریان رو بهش گفتم ُگفت نگران نباشم ... بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم گفتم حتماْ یه اتفاقی افتاده و باباش بدجور گرفته بود .. از وقتی حامله شده بودم رانندگی نمیکردم اما سوار ماشین شدم ُرفتم سمت خونه بابای مجید ...
زنگ خونه رو زدم کسی جواب نداد حس میکردم دارم دل درد میگیرم وحستناک حالم بد شده بود ... همش میگفتم منکه هیچ حسی بهش ندارم چرا حالا که نمیدونم چی شده اینجوری دارم بی تابی میکنم ... به بابای مجید زنگ زدم گفتم مامان کجاست من پشت در خونه تونم .. باباش جا خورد گفت بیرونیم ...
بعد از چند دقیقه خواهرش اومد در خونه ... چهره ش گرفته بود .. رفتم خونه شون گفتم چی شده میدونم واسه مجید انفاقی افتاده بگو چی شده ... بعد از صغری کبری چیدن گفت مجید تصادف کرده ُالان حالش خوبه خوب ِ.. عصر بردنش اطاق عمل اومده بیرون .. خوبه جای نگرانی نیس ... نمیدونم چرا اشکام ناخودآگاه میومدن پایین ! از گفتن مجید تصادف کرده دلم هوری ریخت ... دوس داشتم ببینمش ..
#ادامه_دارد