شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 عاطفه مائده متعجب پرسید میشه بگی چرا ؟ بغضمو فرو خوردم و بالکنتی  غیرقابل‌پیش‌ب
🌸🍃 عاطفه مریم گفت وقت نداریم عاطفه قبل از اذان مغرب باید ویدئو رو بزاریم سر جاش با ترس گفتم باشه برو فقط خواهشا زود پیداش کن مریم در رو بست و گفت اگه کسی اومد خیلی عادی فقط یه تقه به در بزن من خودم متوجه میشم نگاه‌های هراسانم به اطراف درست شبیه به روزهایی بود که برای قرار بین فریبا و سروش نگهبان میشدم قطع و وصل شدن صدای خش دار آقا سیامک از پشت بلندگو تو اون موقعیت ترسمو تشدید می کرد مقابل در انباری رژه میرفتم که بی‌اختیار غرق شدم در روزی که برای اولین بار با فریبا رفتم سر قرارش با سروش ترسی داشتم وصف نشدنی داشتیم از مدرسه برمی گشتیم قرار بود توی ایستگاه تاکسی مثلاً به منظور هم مسیر بودن همو ببینن و صحبت کنن یادمه اینقدر به فریبا غر زده بودم و  سرزنش کرده بودم که ازم دلخور بوده و اخماش گره خورده بود به هم عاطفه خانوم به سروش که درست مقابلم سبز شده بود نگاه کردم و پشت سر هم پلک زدم یک آن فریبا رو هم کنارش دیدم واقعا برگشته بودم به اون روز؟! گنگ به اطرافم نگاه کردم من توی حیاط مسجد بودم نهتوی ایستگاه تاکسی دو قدم عقب رفتم تو موقعیت خطرناکی قرار گرفته بودم بی جون چند ضربه به در زدم رفتارم طوری بود که سروش متعجب اما پرسید صدا از بلندگو میومد؟ به بلندگوی که فاصله چندانی از من داشت نگاه کردم اما جوابی ندادم زبونم قفل شده بود و این شک برانداز بود سروش متعجب تر از قبل پرسید حالتون خوبه؟ بی توجه دوباره بی وقفه به در انباری کوبیدم که مریم گفت وای وای سوخت داره میسوزه با استشمام بوی آتیش از انباری سروش فوری جلو اومد و گفت دو ستون داخل؟ خواست در انباری رو باز کنه اما انگار مریم قلاب درک از داخل انداخته بود من هیچکاری نمکردم اما اون با صدای بلند گفت در،قلاب ردو باز کنید حس کردم تو اون موقعیت صداهای مریم باعث شده زیر پام خالی بشه نفس هامو بیرون فرستادم و با بغض و ترس فقط گفتم مریم،انباری،آتیش سروش به شیشه بالایی در نگاه کرد و تو یه چشم بهم زدن با یه مشت شیشه رو شکست و خودشو خیلی فرز فرو کرد داخل وقتی در انباری باز شد که سروش داشت به مریم کمک میکرد بیاد بیرون از یه طرف مریم گریه میکرد و صورتش دودی و سیاه شده بود از این طرف سروش مجروح شده بودو از دستش خون میچکید  از  طرفی هم آتیش داخل انباری شعله می‌کشید وقتی سروش داد زد کپسول،کپسول رو از مسجد بیارین پاهام دویدن...