#داستان_زندگی ❤️
#بخش_اول
سلام. من داستانمو مینویسم براتون اگر خوب بود تو کانالتون
بزارید.
دوازده سالم بود که یه روز بین جنگ و دعوای پدر و مادرم از خواب بیدار شدم ، تقریبا هر روز با هم دعوا داشتن، بخاطر همین اولش برام عادی بود، خواستم دوباره بخوابم که دیدم صدای داد و بیدادشون بالاتر رفت، مادرم خیلی عصبی بود، قایمکی رفتم پشت در اتاق و شنیدم که مامانم گفت حالا که اون هرزه رو به من ترجیح دادی برو همونو بگیر بگو بچتم بزرگ کنه . حیف من که جوونیمو پای تو و دخترت گذاشتم، اگر پنج سال پیش که فهمیدم چشم و گوشت میجنبه ازت طلاق میگرفتم الان شوهرم داشتم.
سریع رفتم توی اتاقم تا نفهمن گوش وایسادم. دعواشون همچنان ادامه داشت.
بعد اون دقیقا یادم نیست چیشد و بهم چی گذشت ، از اون به بعد یه روز خونه مادر بزرگم بودم و به روز بابام منو میذاشت پیش یه خانومی که می گفت پرستاره ، زنه قد بلند بود و خوشگل ناخناش همیشه لاک زده بود و موهای بلوندی داشت و بوهای خوب میداد ، یه روز که خونه مادر بزرگم بودم بابام اومد دنبالم و منو برد پیش مامانم و گفت مادرت بعد این میخواد از اینجا بره
بدو بدو دویدم سمت مامانم و محکم بغلش کردم ولی مامان منو پس زد و گفت برو کنار، به من
دست نزن توهم بچه همون بابای هرزه ای خودتو به من نچسبون دنبال بلای جون نمیگردم. برو پیش بابات.
گریه کردم و اشک ریختم ولی مامانم اصلا اهمیت نداد، داد زد تو
لیاقتت همون زن خیابونی و هرزه ست. اون روزو میبینم که دخترتم راه و روش اونو دنبال کنه و هرزه بشه نتونی سرتو جلوی مردم بلند کنی.
حرفاش برام مهم نبود، فقط دلم میخواست نره از پیشم، دوباره دویدمو بغلش کردم خودشو از من جدا کرد، خواستم محکم تر بغلش کنم تا نره، با دست کوبید توی صورتم و صورتم غرق خون شد .
این آخرین تصویری بود که از مادرم یادمه، بعدشم رفت تهران و هیچوقت نخواست منو ببینه، انگار گناه بابامو به پای من نوشت، شایدم دوستم نداشت، بعدشم فهمیدم تو تهران ازدواج کرده و گفته بچه ای به اسم هدى نداره.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••