eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
145.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ سلام. من داستانمو مینویسم براتون اگر خوب بود تو کانالتون بزارید. دوازده سالم بود که یه روز بین جنگ و دعوای پدر و مادرم از خواب بیدار شدم ، تقریبا هر روز با هم دعوا داشتن، بخاطر همین اولش برام عادی بود، خواستم دوباره بخوابم که دیدم صدای داد و بیدادشون بالاتر رفت، مادرم خیلی عصبی بود، قایمکی رفتم پشت در اتاق و شنیدم که مامانم گفت حالا که اون هرزه رو به من ترجیح دادی برو همونو بگیر بگو بچتم بزرگ کنه . حیف من که جوونیمو پای تو و دخترت گذاشتم، اگر پنج سال پیش که فهمیدم چشم و گوشت میجنبه ازت طلاق میگرفتم الان شوهرم داشتم. سریع رفتم توی اتاقم تا نفهمن گوش وایسادم. دعواشون همچنان ادامه داشت. بعد اون دقیقا یادم نیست چیشد و بهم چی گذشت ، از اون به بعد یه روز خونه مادر بزرگم بودم و به روز بابام منو میذاشت پیش یه خانومی که می گفت پرستاره ، زنه قد بلند بود و خوشگل ناخناش همیشه لاک زده بود و موهای بلوندی داشت و بوهای خوب میداد ، یه روز که خونه مادر بزرگم بودم بابام اومد دنبالم و منو برد پیش مامانم و گفت مادرت بعد این میخواد از اینجا بره بدو بدو دویدم سمت مامانم و محکم بغلش کردم ولی مامان منو پس زد و گفت برو کنار، به من دست نزن توهم بچه همون بابای هرزه ای خودتو به من نچسبون دنبال بلای جون نمیگردم. برو پیش بابات. گریه کردم و اشک ریختم ولی مامانم اصلا اهمیت نداد، داد زد تو لیاقتت همون زن خیابونی و هرزه ست. اون روزو میبینم که دخترتم راه و روش اونو دنبال کنه و هرزه بشه نتونی سرتو جلوی مردم بلند کنی. حرفاش برام مهم نبود، فقط دلم میخواست نره از پیشم، دوباره دویدمو بغلش کردم خودشو از من جدا کرد، خواستم محکم تر بغلش کنم تا نره، با دست کوبید توی صورتم و صورتم غرق خون شد . این آخرین تصویری بود که از مادرم یادمه، بعدشم رفت تهران و هیچوقت نخواست منو ببینه، انگار گناه بابامو به پای من نوشت، شایدم دوستم نداشت، بعدشم فهمیدم تو تهران ازدواج کرده و گفته بچه ای به اسم هدى نداره. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
اسم من هانیه است.. حدودا ۴۰ سالمه.. میگم حدودا چون شناسنامه احتمالا مال بچه قبل از من بوده که فوت شده بوده و شناسنامه رو گذاشتن واسه من.. آخه اصلا این چیزا مهم هم نبود.. نه سن و سال معنی داشت نه تولد و ... از وقتی یادمه داداشم دستمو میگرفت و گل میداد بهم با خودش منو کشون کشون میبرد پیش ماشین ها تا گل بفروشیم.. پدرم یادمه همیشه مریض احوال بود و زیر پتو.. میگفتن کارگر بوده که از رو داربست افتاده و الانم نمیتونه خیلی خودشو حرکت بده.. من هیچ وقت یادم نمیاد بابامو در حال راه رفتن دیده باشم... مادرمم هر روز خدا با بابام دعواش بود سر نداری و صبح اول صبح میومد اول کوچه از پشت وانت عباس آقا دسته های گل تازه رو جدا میکرد میذاشت بغل من و خواهر برادرام که ببریم بفروشیم.. یادمه خیلی کوچیک بودم.. دلم نمیخواست برم تو خیابون.. سرد بود.. دمپاییایی که پامون بود بزرگ بود و هی درمیومد.. داداشم گاهی چند تا جوراب سوراخ پام میکرد که پاهام گرم بشن ولی فایده نداشت... روزایی بود که حتی دلم نمیخواد به یاد بیارم.. ما سر راهی نبودیم.. ملیت غیر ایرانی هم نداشتیم.. ولی انگار به چشم هیچکس نمیومدیم.. حتی بابا مامانمون که هر روز صب ما رو با یه لقمه تقریبا خالی راهی می کردن و از اونور باید پول همراهمون داشتیم وگرنه قبل خواب کتکه رو خورده بودیم و نمیفهمیدیم کی خوابمون برد وسط اون گریه ها.. مادرم زن خوش اخلاقی نبود.. نمیدونم شایدم وضع خرابمون بداخلاقش کرده بود.. هیچ وقت یادم نمیاد منو بوسیده بود یا ناز کرده بود.‌. من هانیه بودم..داداشم مراد بود.. یه داداش و دو تا خواهر دیگه ام داشتم با اسمای امیر و مریم و منیژه.. مریم رو مامانم داده بود به پسر زهرا خانوم همسایه.. پسرش یه کم عقب مونده بود ولی انقدی داشتن که جهاز نخوان و بهتر از ما به مریم برسن.. مریم ۱۳ سالش بود.. از هممون بزرگتر.. بعدی امیر بود ۱۲ ساله، که اون میرفت خیابونای باکلاس تر آدامس و گل میفروخت.. مراد هم همیشه دست منو میگرفت چون تنهایی حتی راه خونه رو هم بلد نبودم.. مراد دوستم داشت.. خیلی...هر وقت گرسنه ام میشد، منو میبرد پیش نونوایی.. نونوا همیشه یکی دو تا نون داشت که اندازه یه وجب سوخته باشه در حدی که مشتری نخره و اونم به ناچار میزاشتش کنار..ولی دل بزرگی داشت و هیچ وقت نشد بریم و به ما نون نده... میشه گفت تنها وقتی که خیلی به ما خوش میگذشت پنج شنبه و جمعه بود که میرفتیم بهشت بی بی خاتون.. حلوا.. شربت.. میوه.. شیرینی و شکلات و حتی گاهی غذای گرم.. من اصلا از بهشت بی بی خاتون نمی ترسیدم چون درک درستی هم از مرگ و مرده نداشتم.. ولی یادمه هر وقت مراد میگفت بریم، زود خودمو میرسوندم جلو در... یه شب که خوابیده بودیم توی حیاط و هوا خوب بود، دیدیم یه دفه سر و صدا شد و زهرا خانوم داره میکوبه به در...مریم رو آورد خونمون ..مریم حالش خیلی بد بود و همش ناله می کرد.. من از ترس از زیر پتو بیرون نیومدم‌.. ولی همه چیو می دیدم یواشکی.. زهرا خانوم مریم رو گذاشت پیش مادرم و گفت زود قابله رو میارم... یه کم بعد برگشت با یه زن نحیف و لاغر.. و رفتن توی اتاق مادرم.. صدای ناله های مریم منو گریه انداخته بود ولی مراد اومد دستمو گرفت و گفت ناراحت نباش..زودی خوب میشه..ولی نشد...یه کم بعد صدای گریه یه بچه رو شنیدیم.. ولی مادرم و زهرا خانوم دو دستی میزدن تو سرشون... فرداش همه رفتیم بهشت بی بی خاتون.. ولی آخر هفته نبود...مریم مرد .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
سلام. من یلدام. قصه ی من اینجوری شروع شد که بعد از آزمون تربیت معلم، سالایی که جنگ تازه تموم شده بود، تونستم معلم بشم و برم کارمو از مناطق محروم شروع کنم... ما اون موقع بیتوته میکردیم...ینی توی همون روستا می موندیم و گاهی میومدیم خونه.. یکی از دوستام با کارمند یه اداره ازدواج کرده بود..و اون موقع اینطوری بود که خانوما اگه مورد مناسبی می دیدن واسه همکارای شوهراشون در نظر می گرفتن و میفرستادنشون خواستگاری دوستشون...معمولا ماهاام آخر هفته ها به خاطر دیدن خواستگارا خونه می رفتیم...گاهی دو یا سه تا خواستگار همزمان میومدن خونه و اصلنم غافلگیر نمیشدن از دیدن همدیگه.. تا اینکه توی همین خواستگارا، با همون همکار شوهر دوستم به تفاهم رسیدیم و قرار مدار ازدواج گذاشتیم.. اسمش مهدی بود...خونواده ی مهدی نه موافق ازدواجش با من بودن نه مخالف..چون همه ی هزینه ها رو خوده مهدی می داد واسه عروسی و باقی کارا، نمیتونستن بهش بگن یلدا رو نگیر..ولی در ظاهر حفظ رفتار می کردن و سعی می کردن نشون ندن که خیلی از من خوششون نمیاد..بعدها فهمیدم که مادرش چون دخترداییشو براش در نظر گرفته بوده منو دوست نداشته...ولی خب..این وسط خواست خوده مهدی ام شرط بود که علاقه ای به دختر داییش نداشته و نشد.. ما زندگی مونو خودمون از صفر شروع کردیم با هم..منم جهیزیه ی زیادی نداشتم ولی حقوقم بود...با حقوق های هر ماهم تیکه تیکه وسایل لازمو میخریدیم که خونوادمم سختشون نشه.. ما اون موقع تقریبا ۳ هزار تومن حقوق می گرفتیم و پول خیلی خوبی بود اون موقع.. بالاخره همه چی جور شد و ما با هم ازدواج کردیم..مهدی به شدت منو دوست داشت..هیچ وقت جانم از اضافه ی اسمم نیوفتاد...همیشه "یلدا جانم" هاش قند توی دلم آب می کرد...و ما رفتیم سر خونه زندگی خودمون‌... زندگی من و مهدی به شدت عاشقانه پیش می رفت...و در نهایت احترام...به یاد ندارم هیچ وقت به هم توهینی کرده باشیم یا سر هم داد زده باشیم...هر دومون هم واسه بهتر شده شرایط زندگیمون تلاش می کردیم... یک سال گذشت و ما تونستیم با وام هایی که گرفتیم خونه قشنگ خودمونو بخریم...توی منطقه متوسط شهر...روزامون خیلی قشنگ سپری میشد ...با همکارای متاهلمون که اونا هم معلم و کارمند همون شرکتی بودن که مهدی بود، رفت و آمد داشتیم ..تا اینکه اونا یکی یکی بچه دار می شدن و خونواده خودشونو سه یا ۴ نفره می کردن... وقتی دیدم مهدی واسه بچه همکارامون چقد ذوق می کنه و دوست داره، بهش پیشنهاد دادم که ما از پس بزرگ کردن بچه برمیایم...هم تربیتش عالی میشه هم به لحاظ مالی می تونیم ساپورتش کنیم... مهدی ام موافق بود ولی گفت مطمئنی میخوای بچه دار بشیم، به خاطر بچه های بقیه که میبینی نباشه هااا...یلدا جانم...منم میگفتم نه... الان بیشتر از دو ساله از ازدواجمون گذشته..منم سعی می کنم درباره بچه داری مطالعه داشته باشم که بتونم وضعو اداره کنم...بعد از اون یکی دو بارم رفتیم مشاوره...چون هر دومون حساس بودیم ‌که آیا شایستگیشو داریم که بچه بیاریم یا نه... مسئولیتش...آیندش..و بالاخره سال سوم ما تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم...سال سوم نشد.. همینطور سال بعدش...و این موضوع روز به روز بیشتر ما رو آشفته و نگران می کرد...با هم رفتیپ دکتر...دکترای مختلف...آزمایشای مختلف... مشکل از من بود...به عبارت ساده بدن من نمیتونست جنین رو تشکیل بده و نگهش داره...ولی مهدی هیچ وقت به روم نیاورد... حتی توی اوج ناراحتیامون حرفی نزد که دلم بشکنه...یا رنجیده خاطرم کنه..مثل یک کوه همیشه آغوشش واسم باز بود و حامیم بود... ده سال گذشت...و ما تنها امیدمون به پیشرفت علم بود و دیدن بچه های فامیل و آشنا که روز به روز جلوی چشم ما قد می کشیدن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
سلام منم داستان زندگیمو میگم امیدوارم خوشتون بیاد ۱۵ ساله بودم، در رو که زدن یه چادر گل گلی سرم کردم و دویدم سمت در.. اون طرف در یه آقای جوون مو مشکی بهم سلام کرد و گفت اینجا منزل آقای وفاییه؟ گفتم بله ولی نیستن خونه. گفت باشه برمیگردم. گفتم اگه کاری هست بهشون میگم گفت نه گفتنی نیست خودم باید صحبت کنم. داخل که برگشتم مادرم پرسید کی بود گفتم نمیدونم یه آقای غریبه با بابا کار داشت، گفت برمیگرده. عصر که بابا از سر کار برگشت دوباره اون پسر جوون اومد جلوی در و پدر دعوتش کرد تو خونه. چای رو که آوردم گفت راستش من توی شهر شما یه کارگاه بزرگ زدم و چون اینجا کسی رو برای کمک به راه اندازی دستگاه ها نمیشناختم شما رو معرفی کردن. وسط صحبتاش متوجه نگاه معنی دارش به خودم شدم، صورتم یکم سرخ شد و سرم رو پایین انداختم. توضیحاتش که تموم شد پدر قول داد صبح بره کارگاهش. بعد رفتنش مامانم گفت به نظر جوون باانگیزه و با فکری میاد که قصد داره اینجا کارگاه بزنه. پدر هم تایید کرد. آخه تو شهر کوچیک ما اولین کارگاه تولید کفشی بود که داشت افتتاح میشد. عصر بود که پدرم از سرکار برگشت، من توی اتاق بودم و داشتم درس میخوندم اما صدای بابا رو میشنیدم که داشت واسه مامانم تعریف میکرد که خانوم نمیدونی چه کارگاهی زده، اسمش محمدرضاس، بنظرم بتونه خیلی موفق بشه، پسر خوبی بنظر میاد، خونشون تو یه شهر دیگه اس ولی وقتی دیده میتونه اینجا موفق بشه سرمایه ای که جمع کرده برداشته اورده اینجا، گفت که میخواد یه خونه هم بسازه که اینجا زندگی کنه. برادرشم کارخونه داره ولی این میخواد روی پای خودش وایسه بنظرم جنمش رو داره. چند سال دیگه تولید کننده بزرگی میشه. با خودم فکر کردم دیوونه است مگه شهر کوچیک ما چی داره؟! بعد از اون روز چند بار دیگه محمد رضا اومد دنبال پدرم و کم کم باهاش رفیق شد. گاهی هم خونمون میومد ولی من از نگاهش خجالت میکشیدم یا خودم رو مشغول درس خوندن میکردم یا کار کردن و یا به درسای برادرم میرسیدم. یه روز عصر پدرم عصبانی اومد خونه، بمن گفت برم توی اتاقم ولی من داشتم گوش میکردم. به مامانم گفت که این پسره از مهسا خواستگاری کرد امروز، هی بهش میگم بابا دختر ما هنوز ۱۵ سالشه سنی نداره که بخوام الان شوهرش بدم و داره درس میخونه. مامانمم گفت وا، خب حالا کار خلاف شرع که نکرده، خواستگاری کرده، خودتو ناراحت نکن. با شنیدن این حرفا قرمز شدم و رفتم کز کردم پایین اتاقم، قلبم تند تند میزد. من هیچ وقت به ازدواج فکر نکرده بودم دوست داشتم درس بخونم، تازه اگه ازدواج کنم داداشم چی اون تنها میمونه.. تا شب فکرم درگیر بود از یه طرف خوشحال بودم که یکی از من خوشش اومده، میدونستم چهره زیبایی دارم ولی فکر اینکه یکی منو دوست داشته باشه برام جالب بود و از طرف دیگه خجالت میکشیدم. سفره شام رو که داشتیم جمع میکردیم زنگ رو زدن، و وقتی بابا در رو باز کرد، من محمدرضا رو دیدم که با شیرینی پشت در وایساده. مامانم گفت خاک عالم، انگار نه انگار بابا بهش گفته نه و باهاش بحثم کرده... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
_ این نوار قلبی و آزمایش های دیگه نشون میدن وضعیت قلب پدربزرگتون به شدت خطرناکه و هرچه زودتر باید عمل بشه! روز پرکاریو گذرونده بودم. لحظه شماری میکردم آخرین مریض هم بره تا زودتر برم خونه و استراحت کنم. زن جوونی که برای نشون دادن آزمایشات پدربزرگش پیشم اومده بود، با نگرانی پرسید: «حالا باید چه کاری انجام بدیم؟» نوار قلب رو روی میز گذاشتم و گفتم: «توی این شرایط، این همراه های بیمار هستن که باید تصمیم بگیرن و به ما بگن چیکار کنیم!» زن جوون چادرش رو روی سرش مرتب کرد و گفت: «تنها چیزی که برامون اهمیت داره سلامت پدربزرگمه. اگه تشخیص شما اینه که باید عمل بشه...» حال و حوصله صحبتای حاشیه ای رو نداشتم. حرفش رو قطع کردم و گفتم: «عرض کردم که، پدربزگتون باید هرچه زودتر عمل بشه. یعنی حداکثر تا چند روز دیگه. این رو هم بهتون بگم که درسته من توی کلینیک این بیمارستان دولتی بیمارام رو ویزیت میکنم اما برای جراحی به این مهمی و سنگینی این بیمارستان رو توصیه نمیکنم. دستور بستری شدنش رو مینویسم. فردا صبح ببرین بیمارستان خصوصی که بیشتر اونجا هستم و کارای لازم رو انجام بدین تا پس فردا عمل بشه!» خودم رو خوب می شناختم. هر چند تو کارم حاذق بودم و یکی از ماهرترین پزشکا و جراحای شهر، با این وجود اما خیلی پولکی بودم. به همین خاطر بیمارایی که برای ویزیت به کلینیک اون بیمارستان دولتی می اومدن رو برای انجام جراحی یا ویزیت مجدد به بیمارستان خصوصی که اونجا هم مشغول بودم، میفرستادم. دلیلشم کاملا مشخص بود؛ تو بیمارستان خصوصی پول بیشتری میگرفتم. این بار اما تیرم به سنگ خورد. مشغول نوشتن دستورات لازم روی نسخه بودم که زن جوان پرسید: «ببخشین آقای دکتر، هزینه عملش چقدر می شه؟» در حالیکه نوک خودکار را تند و تند روی کاغد می چرخاندم گفتم: «بیست تا بیست و پنج میلیون!» چند ثانیه ای که گذشت، زن جوان که نگرانی از صداش می بارید گفت: «آقای دکتر، ما انقدر پول نداریم. یعنی اگه همه دار و ندار و زندگی مون رو بفروشیم نمی تونیم این پول رو جور کنیم. اگه ممکنه...» نذاشتم حرف زن تمام شود. نسخه رو مچاله کردم و در حالیکه داشتم اونو داخل سطل زباله می انداختم گفتم: «پس از فردا پاشنه کفشاتو وربکش و بیفت دنبال نوبت گرفتن برای جراحی توی یه بیمارستان دولتی. البته تا نوبت بهتون برسه پدربزرگت چند تا کفن پوسونده. الان هم بیزحمت بلند شین برین بیرون و وقت من رو نگیرین..» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
جواب های اولیه کنکور اومد. به حدی خراب کرده بودم که حتی مجاز به انتخاب رشته هم نشده بودم. خانوادم زیاد از فهمیدن نتیجه تعجب نکردند. انتظار همچین رتبه‌ای رو داشتن.. چون من سال کنکور حتی یک بار هم لای کتابی رو باز نکرده بودم. از طرفی کارنامم هم پر از درس های ردی بود. میشد بگی حتی دیپلم راست و‌ درستی نداشتم. بابام اصرار داشت که ازدواج کنم و خانواده تشکیل بدم. معتقد بود توی درس هیچی نمیشم و ادامه دادنش بیشتر من رو از زندگی عقب میندازه.‬ ‎‫مامان به در و همسایه،دوست، اشنا سپرده بود که اگه کسی رو میشناسن معرفی کنن. اونا هم بعضی وقت ها یه سریا رو معرفی میکردن. اما هر کدوم یه ایرادی داشتن و بابا ردشون میکرد. تا اینکه یه روز خالم زنگ زد و یکی رو معرفی کرد که به نظر بد نمیومد. بابا هم موافقت کرد تا فعلا یک جلسه برا اشنایی خونه ما بیان. خالم هم باهاشون قرار گذاشت و اخر هفته به خونه ما اومدن. به نظر پسر بدی نمیومد. موقعیت چندانی نداشت.. دانشجو بود و فعلا سر کار نمیرفت.. ظاهر معمولی داشت.. نمیشد بگی خوش قیافه بود اما زیاد هم بد نبود..قد متوسط، موهای کوتاه مشکی، پوست سبزه و بینی نسبتا بزرگ از خصوصیات ظاهریش بود. ایراد صورتش دندوناش بود که زیادی زرد رنگ بودن.. به حدی که موقع خندیدن به شدت توجه رو به خودش جلب میکرد. مامانش از ما خواست تا با هم به اتاق بریم و حرف بزنیم. منم قبول کردم و با هم سمت اتاق رفتیم. شروع به حرف زدن کردیم. از همون اول با حرفاش به دلم نشست. تصمیم گرفتم این فرصت رو بهش بدم تا با هم اشنا شیم. ‎‫مهمون ها رفتن. مامان و بابا شروع  به بحث راجع به امشب کردن. اونا هم به نظر خوششون اومده  بود اما تنها مشکلی که این وسط وجود داشت سربازی اشکان بود. بعد از دانشگاهش دوسال سربازی داشت و این کار رو یکم مشکل می کرد. با این حال موافقت شد تا فعلا یه مدت همدیگر رو بشناسیم تا بعد ببینیم چی میشه. البته اگه اونا هم خوششون اومده باشه و پیگیری کنن.‬ ‎‫روز بعد مامان اشکان زنگ زد و قرار دوم خواستگاری رو گذاشتن. معلوم بود اونا هم راضی بودند.‬ ‎‫برای بار دوم به خونه ما اومدند. اینبار خواهر و برادر بزرگ اشکان هم اومده بودن. اشکان بچه اخر خانواده بود. خواهر و برادرش هر دو ازدواج کرده بودند. تنها خواهر من مریم هم اینبار حضور داشت. مریم سه سال از من کوچکتر بود.‬ ‎‫کمی نشستیم و با خانواده گفت وگو کردیم. معلوم بود اینبار یخ بینشون یه ذره اب شده بود و جو از اون سنگینی بیرون اومده بود.‬ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
-کدوم گوری بودی تا حالا؟! این حرفو پدرام گفت، در حالیکه عصبانیت از سرو روش میبارید، دستشو بالا برد و یکی محکم خوابوند زیر گوشم. مامانم با عجله از آشپزخونه بیرون اومد و بین من و پدرام وایساد و بهش گفت: رفته بود جشن تولد دوستش، از من اجازه گرفته بود. تو رو خدا نصفه شبی سرو صدا... پدرام نذاشت حرف مامان تموم بشه. انگشت اشاره اشو به نشونه تهدید سمت مامان گرفت و گفت: تو دخالت نکن مامان! خود تو باعث شدی که این دختره انقدر گستاخ و پررو باربیاد. یه نگاه به ساعت بنداز. آخه کدوم دختر درست و حسابی این موقع شب برمیگرده خونه؟ این همه ازش حمایت نکن مامان. تا کی میخوای یه ماله دستت بگیری و پشت سرش راه بیفتی و گند کاری هاش رو ماله بکشی؟ شما کار نداشته باش و بذار من آدمش کنم. بعد از پدر من مرد این خونه ام و نمیذارم این دختره چشم سفید آبرو و حیثیت خونواده مون رو ببره!» کفرم از حرفا و اولدوروم بلدوروم کردنای پدرام دراومده بود. با عصبانیت گفتم: نگاه کن تو رو خدا، ببین کی داره از آبرو و حیثیت حرف می زنه؛ آقا پدرامی که صد تا دوست دختر داره و تا حالا هر خلافی که فکرش رو بکنی کرده! آخه توئی که هرشب مست و پاتیل برمی گردی خونه، داری منو نصیحت می کنی؟ بهتره اول به فکر خودت باشی داداش من، اول خودت رو اصلاح کن و بعد برو بالای منبر و دیگران رو نصیحت کن! بعدشم، تو که ادعا می کنی مرد خونه ای و نمیذاری آبروی پدر به باد بره، توی این چهارماهی که بابا مرده به احترامش کدوم یکی از کارای زشتت رو گذاشتی کنار؟ ولگردیاتو نرفتی؟ با رفیقای نابابت مسافرت نرفتی... بعد از این حرفم مشت محکم پدرامو روی گونه ام حس کردم. پدرام بیرحمانه منو زیر مشت و لگد گرفت و مامان هرچی سعی میکرد نمیتونست آرومش کنه و منو از دستش نجات بده. زیر ضربه های سنگینی که پدرام به سرو صورت و بدنم میزد، از حال رفتم... وقتی به هوش اومدم و چشمامو باز کردم، تموم بدنم درد میکرد. مامان سرمو روی پاش گذاشته بود و با نگرانی نگام میکرد و سعی میکرد به زور آب قند به خوردم بده. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
💚 سلام میشه قصه ی زندگی منم بذارید. قصه ی غم چندین ساله ی منو که تا به امروز هیچ کس نمیدونه و الان تصمیم گرفتم به شما بگم من ۵۷ سالمه متولد سال ۴۳ . من تو یک روستا بدنیا اومدم و بزرگ شدم و همچنان هم همونجا زندگی میکنم و برای همین اسمشو نمیتونم بیارم . اون زمانا همه ی دخترا با پدر مادرشون میرفتن صحرا و مزرعه ولی پدرم به من اجازه نمیداد برم و منو فرستاد مدرسه چهار تا برادر داشتم و من تک دختر بودم و عزیز دردونه ی پدر که یکی از بزرگای دهمون بود . همینجوریش زندگی من واسه خیلیا حسرت بود دیگه چه برسه که مدرسه هم ميرفتم و سرم تو کتاب و دفتر بود درسمم خیلی خوب بود . دختر پر شور و هیجانی بودم هم خوشگل بودم هم سرزبون دار از دوازده سالگی واسم خواستگار میومد ولی پدرم میگفت دختر من باید معلم بشه و شوهرش نمیدم. تو همین حین یکی از فامیلای دور پدریم برای عید از شهر خودشون اومدن خونه ما. من راستش چند سالی ندیده بودمشون و تازه وارد دوازده سالگی شده بودم این فامیل ما یه پسر داشت خیلی پسرخوب و سربه زیری بود همون چند روزی که خونمون بود بابام خیلی ازش خوشش اومده بود و میگفت پسر اقاییه منم راستش ازش خوشم اومد. كل سیزده روز خونه ی ما بودن و هرجوری بود سعی میکردم نفهمه که من ازش خوشم میاد روز اخر که خواستن برن به من گفت تو دختر خوبی هستی و این حرف کل سال منو ساخت تا اونا برن و سال بعد دوباره بيان هرسال بزرگتر و اقاتر میشد و من ته دلم قنج میرفت از دوست داشتنش. دوباره یک هفته خونه ما موندن و روز آخر به من گفت تو دختر باهوشی هستی مطمئن باش که معلم میشی و دوباره رفتن سال بعدش نیومدن و مسافرت رفته بودن شهر دیگه. کل عید من به چشم انتظاری گذشت تا سال بعد که اومدن و تو همون یک هفته عید پدرش منو از پدرم خواستگاری کرد. بابامم گفته بود این دختر درس و مشق داره و نه نمیشه که بابای فرهاد گفته بود پسر منم داره درس میخونه چه اشکالی داره نامزد بمونن و بابام راضی شده بود و پیش خودشون قرار مدارا رو گذاشتن هم خوشحال بودم هم ناراحت چون دوس داشتم فرهاد خودش بیاد بهم بگه که دوسم داره نه که باباشو بفرسته جلو. خلاصه تو ده پیچید که بالاخره پدرم راضی شده دختر شوهر بده که عمه ام سراسیمه اومد خونه و به بابام گفت خان داداش دیگه ما باید از مردم بشنویم.. بعدشم شروع کرد بدگویی از این فامیلمون که اینا مالشون حرومه و تو شهر مواد میفروشن.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
ارسالی خانم صبا🙏🏻 داستان زندگی ماه سلطان خانم مادربزرگ پدری ایشون🌸 هنوز صبح نشده بود، ماه سلطان رو کرد به پسرش محمدعلی و گفت مادر دیگه نزدیک اذان صبحه، مردم الان بیدار میشن.. ببر این گوشتا رو تقسیم کن، مراقب باش کسی تو رو نشناسه، صورتت رو بپوشون تا شناخته نشی. میدونم خودمون هم به گوسفندا نیاز داریم و اما خیلیا هستن که محتاج نون شبن، درست نیست ما چند تا گوسفند داشته باشیم و اونا با شکم گرسنه بخوابن،، پدر خدا بیامرزتم همین کارو میکرد، دوست دارم اگه حالا نیست، راهش ادامه داشته باشه، برو مادر، برو تا بیای منم اینجا رو تمیز میکنم. محمدعلی در طویله رو بست، همون طویله ای که توش گاهی اوقات مخفیانه گوسفند قربونی میکردن و بین نیازمندا پخش میکردن، خودشون به گوسفندا نیاز داشتن، ولی مادر دلش نمیخواست کاری که پدر دوست داشت، زمین گذاشته بشه. مخصوصا اینکه حالا تعداد اعضای خونوادشون بیشتر شده بود، ماه سلطان، مادرش، برادر زاده ش رو هم اورده بود بزرگ کنه، چون پدر و مادری نداشت. مادرش ۱۰ ساله بود که محمدعلی رو به دنیا اورده بود و حالا ۲۸ سال داشت. محمدعلی تو سیاهی شب زد بیرون باید سریع گوشتها رو میرسوند به کسایی که مادرش گفته بود و مادرش قسمش داده بود بعد از اون هم این راه رو ادامه بده. در اول رو زد و گوشت رو گذاشت پشت در، دورتر وایساد تا در رو باز کنن بعد بره، خیالش از خونه اول که راحت شد رفت سراغ بعدیها. مادرش هیچ چیزی رو برای خودشون نگه نمیداشت حتی کله پاچه و پوست گوسفند رو، همه رو تقسیم میکرد و تا محمدعلی برگرده طویله رو تمیز میکرد و هیچ کس نمیفهمید که گوسفندی قربونی شده، هیچکس بجز محمد علی و مادرش ماه سلطان. پدرش نجفعلی، پارسال تو یه شب پاییزی با اسبش از دره نزدیک روستاشون سقوط کرده بود، نمیدونست اسمش رو باید میذاشت اتفاق یا قتل! پدرش محبوب ترین آدم توی روستا و روستاهای اطراف بود، همه سر اسمش قسم میخوردن، میشد گفت که بزرگ منطقه بود، چیزی که خان خیلی خوش نداشت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 سلام این داستان زندگی رو می فرستم تا اعضا بخونن و نظر بدن. خواهشا انقدر بین پسر و دختر فرق نزارن، واقعا گناه ما چیه دختر شدیم بایه چشم دیگه ای مارو نگاه می کنن. داستان زندگیمو می فرستم تا دیگران هم بخونن و درک کنن که خدا زن و موجود عجیبی افریده که بابتش شبانه روز وقت گذاشته پس خواهشا بهش بی حرمتی نکنید.. من به جز خودم دوتا برادر دارم از من بزرگترن و وضع زندگی بابام خیلی خیلی خوب بود طوری که سرزبون همه بودیم از مال منالی که پدرم داشت چون خونواده پدرم از ادمهای سرشناسی بودن. تنها بدی این خونواده این بود که به دختر علاقه ای نداشتن به چشم دیگه ای می دیدن دخترو.. همیشه بابام دوست داشت پسردار بشه حتی من بدنیا اومدم منو نگاه نکرد بغل نگرفت اینارو مادرم بهم گفت چون دل مادرم شکسته بود. از پدربزرگ مادربزرگم بگم که موقعی که من بدنیا اومدم چقدر به مادرم زخم زبون زدن. کم کم من بزرگ شدم ولی هیچوقت مهر و محبت پدرمو ندیدم حتی یکبار دست رو سرم نکشید منو آغوش نگرفت با من حرف نمی زد یا خیلی کم. روزهایی که پدرم از سرکار میومد من با عشق و علاقه می دویدم می رفتم پیشش اما اون حتی یکبارم اغوششو سمت من باز نکرد بغلم نگرفت همش سرد برخورد کرد. روزها و شبها به این روال می گذشت هروقت چیزی از پدرم می خواستم می گفت ندارم نمیتونم بخرم ولی تا برادرام می گفتن ماشین و خونه نداریم روز بعدش فراهم می کرد ولی من که روزبه روز بزرگتر میشدم هیچی برام نخریدی حتی یه عروسک که دلمو باهاش شاد کنم. مادرم تمام این سالها برای من خرید میکرد که من ناراحت نشم عذاب نکشم ولی دل منم یه پدر می خواست.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
💚 از بچگی با هم جر و بحث و دعوا داشتیم ، دیگه مثل یه عادت شده بود. اگر یک روز با پیام جر و بحث و بگومگوهای خواهر و برادری نمی کردیم اون روزم شب نمیشد. فکر می کنم همه ی خواهر و برادرها با هم دعوا کنند. سر هر موضوعی بین ما جر و بحث پیش میآمد. اکثر اوقات بعد از هر دعوا من باهاش قهر می کنم و بعد خودم پشیمون میشم و میرم آشتی می کنم. سعی می کنم اگه کاری داره براش انجام بدم و کمکش کنم ولی اگر کار بدی بخواد انجام بده سریع به مادرم خبر می‌دادم. یه بار تو یه خیابون با یه دختر دیدمش که گرم بگو و خنده بود ، سعی کردم راهم را کج کنم تا منو نبینه وقتی رفتم خونه منتظر موندم بیاد ، بهش گفتم هی بد سلیقه هم نیستی دختر بیچاره که عاشق تو شده چه بدبختیه تو خیابون با آدمی مثل تو راه میره. گفت تو از کجا میدونی ؟ خندیدم و گفتم مهم نیست از کجا میدونم مهم اینه که به مامان اینا میگم. خیلی راحت و با خنده و بی تفاوت گفت برو بگو مهم نیست ، البته زیاد زحمت نکش خودشون میدونن نیازی به فضولی کردن تو نیست. از دستش عصبانی شدم ، گفتم باشه ولی صبر کن یه آماری ازت میگیرم و به مامان اینا میگم تا ادبت کنن. _بسه دیگه برو بیرون حالم از این همه خط و نشون و لوس بازی ها به هم خورد. برو تو اتاق خودت من می خوام آهنگ گوش کنم. صدا رو بلند کرده بود و با تلفن حرف میزد. انگار واجب بود با صدای بلند آهنگ گوش کنه. زیاد بهش گیر نمیدادم ، چون دیگه سوژه بهتری پیدا کرده بودم ، به جای اینکه آمار پیام را بگیرم در مواقع بیکاری از دیوار اتاقم که چسبیده بود به خونه همسایه دیوار به دیوارمون صداشون رو گوش میدادم ، آخه تازه اومده بودن واحد بغلی ما رو خریده بودن‌. البته معلوم نیست، میگن این خونه مال یه پیرمرده اس که هرچند سال یبار مستاجرشو عوض می‌کنه. حالا اینا میگن ما اینجا رو خریدیم. ما که سر از کارشون درنیاوردیم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
💚 از بچگی با هم جر و بحث و دعوا داشتیم ، دیگه مثل یه عادت شده بود. اگر یک روز با پیام جر و بحث و بگومگوهای خواهر و برادری نمی کردیم اون روزم شب نمیشد. فکر می کنم همه ی خواهر و برادرها با هم دعوا کنند. سر هر موضوعی بین ما جر و بحث پیش میآمد. اکثر اوقات بعد از هر دعوا من باهاش قهر می کنم و بعد خودم پشیمون میشم و میرم آشتی می کنم. سعی می کنم اگه کاری داره براش انجام بدم و کمکش کنم ولی اگر کار بدی بخواد انجام بده سریع به مادرم خبر می‌دادم. یه بار تو یه خیابون با یه دختر دیدمش که گرم بگو و خنده بود ، سعی کردم راهم را کج کنم تا منو نبینه وقتی رفتم خونه منتظر موندم بیاد ، بهش گفتم هی بد سلیقه هم نیستی دختر بیچاره که عاشق تو شده چه بدبختیه تو خیابون با آدمی مثل تو راه میره. گفت تو از کجا میدونی ؟ خندیدم و گفتم مهم نیست از کجا میدونم مهم اینه که به مامان اینا میگم. خیلی راحت و با خنده و بی تفاوت گفت برو بگو مهم نیست ، البته زیاد زحمت نکش خودشون میدونن نیازی به فضولی کردن تو نیست. از دستش عصبانی شدم ، گفتم باشه ولی صبر کن یه آماری ازت میگیرم و به مامان اینا میگم تا ادبت کنن. _بسه دیگه برو بیرون حالم از این همه خط و نشون و لوس بازی ها به هم خورد. برو تو اتاق خودت من می خوام آهنگ گوش کنم. صدا رو بلند کرده بود و با تلفن حرف میزد. انگار واجب بود با صدای بلند آهنگ گوش کنه. زیاد بهش گیر نمیدادم ، چون دیگه سوژه بهتری پیدا کرده بودم ، به جای اینکه آمار پیام را بگیرم در مواقع بیکاری از دیوار اتاقم که چسبیده بود به خونه همسایه دیوار به دیوارمون صداشون رو گوش میدادم ، آخه تازه اومده بودن واحد بغلی ما رو خریده بودن‌. البته معلوم نیست، میگن این خونه مال یه پیرمرده اس که هرچند سال یبار مستاجرشو عوض می‌کنه. حالا اینا میگن ما اینجا رو خریدیم. ما که سر از کارشون درنیاوردیم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽