عشق ینی بیای خونه و دستاتو بو کنی تا حس کنی کنارشی
سر خوش بودم اما نمیدونستم گاهی پالتومو انقد نمیشورم تا بوی عطرش ازش نپره و من حس کنم هنوز کنارمه و دارمش
روزا اینطوری میگذشتن تا این ک یه مزاحم زنگ میزد خونه اقاجونم اینا و مدام به مامان زهرا میگفت اینا دخترای خوبی نیستن چیکار میکنن فلان میکنن و .....
همش داشتیم حرص میخوردیم ی بار رفتیم کلاس پیش سبحان تو اتاق بودم گفتمنگرانم جدامون کنن نمیبینی زنگ میزنن با تلفن ناشناس و عمومی امار میدن
سبحان همونطور ک دستمو گرفته بود گفت از اینجا به بعد لازم باشه دستامونو بهم زنجیر میکنم ک بفهمی ما جدا شدنی نیستیم گفت حاضرم دستم از بالا قطع بشه اما از دستای تو جدا نشده بغض داشتم نکنه باز بی کس بشم نکنه باز همه غمام بیان سراغم ی قطره اشک سمج از گوشی چشمم چکید سبحان نگاهش کرد دستاش میخواست بالا بیاد تا پاکش کنه اما مشت شد اروم گفت اشکتو پاک کن نمیخوام هیچوقت اشکتو ببینم من هستم تا غم تو دلت نباشه
اشکمو پاک کردم از کنارش بودن حالم خوب بود انگار داشتم جون تازه میگرفتم
شبا چت میکردیم روزا گاهی همو میدیدیم اتفاقای زیادی افتاد ک الان بعد ۵ سال دقیق یادم نیست مهماشو میگم شاید به ترتیب گفته نشه دیگه خودتون ببخشید
ی روز دیدمش باز غم داشتیم مزاحمه سر جاش بود زنگ زدن گفتن اقاجونمم بردن اصفهان دکتر دقیق یادم نی فک کنم سکته کرده بود توواون اتاقی الان دیگه شده بود واسه من و سبحان بودیم ی پسر بچه شیطون همش میگف اینا چقد باهم حرف میزنن؟ معلومه ک تست نمیگیرن انگار میخوان باهم ازدواج کنن
اون روز خیلی ناراحت بودم رفتیم تو اتاق وسط حرف زدنامون انگار باز این بغض لنتی میخواس بیاد سراغم ک ...
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽