#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مریم
سلام میخواستم اگه موافق باشید داستان خاله ی مامانم رو بزارم بخونید خیلی خوبه مربوط به ۶۰سال پیش هست همیشه مامان بزرگم واسم تعریف میکنه دوست داشتم واسه شما عزیزانم بزارم
من تو یه خانواده ی ثروتمند به دنیا آمدم دو خواهر بزرگ تر از خود و دو خواهر کوچکتر از خودم داشتم
پدرم مردی سرشناس در بین مردم بود مردی فرنگ رفته که کت و شلوار میپوشید و کلاه پهلوی به سر میگذاشت آن زمان ها مردم کمتر کت و شلوار میپوشیدند پدرم باسواد بود آن زمان فقط اندکی از مردم سواد داشتند اما پدرم عاشق کتاب و کتابخوانی بود و بیشتر اوقات حافظ و لیلی و مجنون را میخواند پدرم عاشق فرزند پسر بود در آن زمان مردان حتما باید پسر داشتن و این برای مادرم عذاب آور بود برای همین تصمیم داشت دوباره بچه دار شود بزرگترین خواهرم ازدواج کرده بود با مردی خانواده دارو به قول مادر با اصل و نصب و خواهرم زینب باردار بود محبوبه خواهر بزرگ تر دیگرم خواستگار خوبی داشت و قرار بود با او ازدواج کند محبوبه ۱۴سال سن داشت و زیبا رو بود و من مریم ۱۲سال سن داشتم آن موقع قدی بلند و توپر با پوستی سفید که همیشه و همه جا زیبایی من زبان زد مردم بود با پدرم حاج کمال میانه ی خوبی داشتم و بیشتر وقتا مینشستم تا پدر برایم حافظ و لیلی مجنون بخواند خواهر کوچکترم سما۹ساله و خواهر ته تغاری ام مستانه ۶ساله بود
پدر برایمان معلم خصوصی میگرفت تا در خانه درس را یاد بگیریم و من آن زمان علاقه ی زیادی به درس خواندن داشتم بهار همان سال که من ۱۲ساله بودم خواهرم محبوبه عروس شد صبح زود که از خواب بیدار شدم تمام کوچه و حیاط چراغانی شده بود و سراسر حیاط و پنجدری چراغانی بود و در حیاط غوغا به پا بود زنان محل که همه افراد سرشناس بودند همراه فامیل هایمان خاله ها و عمه ها و دایی ها و عمو ها همه آمدند و زنان در تالار خانه (همان پذیرایی خودمان )جمع شدند و برای اولین بار آرایشگر صورت زیبای محبوب را اصلاح کرد آن زمان ها دختر تا روز عروسی حق نداشت صورتش را بند بیندازد یا سرخاب سفیداب کند و آن روز محبوبه بسیار زیبا شده بود و به همه از او تعریف میکردند خواهر ها و مادر داماد آمدند و برای محبوبه کلی لباس های ابریشم و طلاهای سنگین آوردند و من نیز لباس تمام قد زیبایی پوشیده بودم و دور از چشم مادر به چشمانم سرمه زده بودم خیلی زیبا شده بودم و این را از نگاه های پسر خاله ام میخواندم پسر خاله ای که همه میدانستند من را میخواهد ولی دل من با او یکی نبود آن روز همگذشت و سه روز تمام برای ازدواج محبوبه جشن برپا بود و اینگونه بود که محبوبه با اسماعیل ازدواج کرد مردی که ۱۵سال از او بزرگتر بود
بعد از ازدواج محبوبه فهمیدیم مادرم ویار دارد و باردار است همه خیلی خوشحال بودند و پدر برای مادر کادو هایی بزرگ می آورد و مادر هر روز ساعت ها مینشست و دعا میکرد تا فرزند پسری برای پدر بیاورد
روز ها میگذشت که یک روز باغبانمان نیامده بود .در زدند چادر پوشیده و رفتم در را گشودم پسری جوان و قد بلند با موهایی آشفته پشت در بود سلام کرد و گفت باغبان او را فرستاده و همسایه ی اوست آمده تا گل ها را آب دهد و به باغچه برسد به او تعارف کردم و وارد شد در زندگی کمتر جنس مذکر را دیده بودم با دیدن موهای پریشان آن پسر جوان در دلم احساس عجیبی داشتم برای فرار از آن حس فوری حاضر شدم و سوار بر درشکه به خانه ی محبوبه خواهرم رفتم تا آن پسر را فراموش کنم آن روز محبوبه داشت میگفت یکی از فامیل های اسماعیل از من خوششان آمده است و مدام دعا میکرد این وصلت سر بگیرد ولی فکرم جایی دیگر بود
فکرم درگیر مسعود شده بود حسابی منتظر خوب شدن حال مادرم بودم که یک روز محبوبه به خانه یمان آمد و از خواستگاری با من حرف زد که خیلی ثروتمند و خانواده دار بودند ته دلم لرزید مادرم خوشحال شد و قرار شد بعد از هفتم مادرم و برادرم بیایند خواستگاری خیلی ناراحت شدم برای مسعود نامه نوشتم و گفتم میخواهند من را به یکی دیگه بدهند او در جواب گفت قبول نکن فقط همین
بلاخره روز موعود فرارسید لباس نو و زیبایی تنم کردند شیرینی و انواع میوه برای پذیرایی آماده بود از صبح حیاط خوب شسته و گل ها آب داده شده بودند و در دل من غوغا بود شب شد مهمان ها آمدند مادر و خواهر هایش و زن داداش هایش همه دستهایشان پر از النگو های پت و پهن بود و از من خیلی خوششان آمد و قرار نامزدی گذاشته شد و دنیا روی سر من آوار شد همان شب برای مسعود نامه نوشتم بیا فرار کنیم که نامه ام پیش از آنکه بهدست مسعود برسد به دست مامانم رسید آن شب مادر خون گریه میکرد و من قسمت خوردم اگر من را به مسعود ندهند با او فرار میکنم و آبروی خانواده را میبرم مامانم به سر و صورتش میکوبید و میگفت نکن این کارو از خر شیطون بیا پایین
#ادامه_دارد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜