شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مریم سلام میخواستم اگه موافق باشید داستان خاله ی مامانم رو بزارم بخونید
❤️🍃 مریم منم پامو کردم تو یه کفش که یا با پدر حرف میزنید یا با مسعود فرار میکنم مادر قبول کرد و رفت آن شب به سختی گذشت دم دمای صبح بود که داشت خوابم می‌گرفت که صدای داد پدر بلند شد که فریاد میزد مریم خودم می‌کشمت میخواهی آبرویم را ببری دختر حاج کمال را چه به شاگرد باغبان و صدای فریاد مادر را که می‌گفت مریم دختر بدو‌ قایم شو تا پدرت آرام میشود ومن که با ترس و لرز فرار کرده و به انباری رفتم و ته انباری نشستم های های گریه سر دادم نمیدانم چقدر گذشت که با صورتی اشکی به خواب رفتم ژرفای ظهر بود که با صدای در انباری از خواب پریدم با ترس و لرز نگاهی به طرف در انداختم که خواهرم سمانه امد و گفت بیا پدر بیرون است مادر کارت دارد از انباری بیرون آمدیم بخاطر گریه کردن زیاد چشم هایش می‌سوخت و سر درد شدیدی داشتم به اتاق مادر رسیدیم مادر با دیدن من رو ترش کرد و با نگاه و لحن سردی گفت بیا رفتم و نشستم روبه رویش گفتم خانم جان گفتید به آقا جانم مادر نگاه تندی به سمت روانه کرد و گفت دختر حیایت کجا رفته دختر آنقدر بی حیا ندیدم منم با اسرار فراوان گفتم خانم جان که مادر گفت پدرت قبول نمیکند میگه پسر باغبان در شأن خانواده ما نیست دختر تو که در ناز و نعمت بزرگ شدی فردا میخواهی چگونه زندگی کنی ؟ من هم گفتم یک کلام یا با او ازدواج میکنم یا خودم را میکشم مادر وقتی فهمید تصمیمم خیلی جدیه گفت دوباره با پدر صحبت می‌کنه و قرار شد من به خانه ی خواهرم محبوبه بروم که تازه باردار شده بود تا مادر در نبود من قضیه را با پدر در میان بذاره صبح فردا من به خانه ی خواهرم رفتم دلشوره ی شدیدی داشتم اصلا نمی‌توانستم تمرکز کنم خیلی ناراحت بودم و می‌ترسیدم تا عصر شد و برگشتم به عمارت مردم و زنده شدم وقتی برگشتم پدر گوشه ی اتاق پنجدری نشسته بود و حافظ میخواند به سویش قدم برداشتم وقتی به کنارش رسیدم سلام کردم پدر خیلی سرد فقط یک کلمه گفت سلام میخواستم بگویم واسم حافظ بخوانید که کتاب را بست و از اتاق خارج شد دلم گرفت به اتاق مادر رفتم و سلام کردم حال مادر خیلی گرفته بود جوابم را آهسته داد بعد گفت اقایت اجازه داده اما به شرطی که بعد از ازدواج روابطمان را با همدیگر قطع کنیم دلم گرفت اشک هایش سرازیر شد سر برافکندم و بیرون رفتم به اتاق مشترک با دو خواهرم رسیدم در را بسته و شروع به گریه کردم فردای همان روز برای مسعود پیام فرستادن تا به خواستگاریم بیاید با مادرش آمد فقط او و مادرش نه مردی نه بزرگتری مادرش در ظاهر زن خوش اخلاقی بود آن روز با وجود نادیده گرفتن پدر و مادرم من خیلی خوشحال بودم چون مسعود انتخاب خودم بود از طلا و جواهرات خبری نبود فقط و فقط یک انگشتر ساده ی کوچک نه النگو های پت و پهن و نه پارچه های ابریشم هیچ چیز همان روز پدر عاقد خبر کرد وما را به عقد هم در آورد و با جهازی که مادرم قبلاً تدارک دیده بود با لباس ساده و بدون سفید سرخاب بدون مهمانی و هلهله به خانه ی بخت رفتم آن شب مسعود بهم قول داد خوشبخت ترین زن دنیا خواهم شد ومن تا حدی آرام شدم فردایش اصلا حال بلند شدن نداشتم زیر دلم به شدت درد میکرد که مادر شوهرم بدون در زدن وارد شد و شروع کرد به غر غر کردن که چرا بلند نمیشی لنگه ظهره مردم عروس دارن ماهم عروس داریم و از آن روز شروع شد دردسر هایم خانه ی شوهرم دو اتاق کوچک و یک آشپزخانه ی کاهگلی و یه پذیرایی کوچک بود با یک حیاط خیلی خیلی کوچک اینجا از پنجدری و باغچه و حوض و تالار خبری نبود تمام خانه ی شوهرم به اندازه ی اتاقم در خانه ی پدریم نبود تازه آن چند متری هم اجاره ای بود رفتار مسعود باهام خوب بود هر روز می رفت سرکار و عصر برایم گل می آورد مدتی گذشت رفتار مادر شوهرم روز به روز بدتر میشد زنی به شدت بد دهن و شکاک وقتی مسعود خانه بود از گل کمتر بهم نمی‌گفت و همین که مسعود بیرون می‌رفت دمار از روزگارم درمی آورد در این میان بسیار دلتنگ خانواده ام بودم اما نمی‌توانستم یعنی اجازه نداشتم تا به دیدنشان بروم یک روز که لباس هایم را تا میزدم متوجه شدم مقداری از پول هایم کم شده این پول ها را مادرم روز عقدم به من داده بود گفتم شاید کار مسعود است چند روز گذشت یک روز که حیاط را جارو میکردم یادم آمد که با خود چادر به حیاط نیاورده ام و ممکن است یکی بیاید پس به طرف اتاق حرکت کردم همان که در را باز کردم مادر شوهرم را در حال برداشتن پول هایم دیدم باورم نمیشد با دیدن من دست پاچه شد و ترسید گفت اگر چیزی به مسعود بگویی زندگیت را سیاه میکنم ترسیدم چیزی نگفتم شب که مسعود آمد مادرشوهرم اورا صدا زد و باهم به آشپزخانه رفتند چند دقیقه که گذشت مسعود عصبانی در را بهم کوبید و وارد شد و شروع کرد به زدن من ... ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽