#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
سها
رو به روی هم توی یه کافه نشستیم ..کلافه بودم ،گفت چقدر سبز بهت میاد ....امپرم رفت بالا ،با حرص گفتم حرفتو بزن ..گفت من پشیمونم ،خیلی فکر کردم ،من بهت بد کردم ..تازه فهمیدم منم بهت علاقه دارم اما به خاطر اصرار مامانم عصبی بودم ..با چشمای گشاد شده گفتم حالت خوبه؟ چه زود شبنم دلتو زد ..گفت دلمو نزده ...ببین من چند وقته حس بدی دارم ،اروم و قرار ندارم ..میدونم اگه یه مدت باهم باشیم این حس از بین میره ، میدونم تو هنوزم دوسم داری
..از رو صندلی بلند شدم ،لیوان اب روی میزو ریختم رو صورتشو گفتم خیلی اشغالی ..بعدم از کافه زدم بیرون تا خونه زار زدم به خاطر بیچارگیم ، به خاطر غرورم که پودر شده بود دیگه هیچ زنگی از اون شماره ناشناس نداشتم
...درست سه هفته بعد ،وقتی مامان و بابا و سارا خیلی مشکوک داشتن خونه رو خوشگل میکردن ،صدای زنگ اومد ،سهیل شیک و پیک رفت درو باز کرد و سارا منو هل داد تو اتاق و مجبورم کرد کت و شلوار صورتی که واسه مراسم عقدم خریده بودمو بپوشمو بعد تند تند ارایشم کرد ، گفتم به خدا اگه سر خود کاری کرده باشین جلوی مهموناتون ابروتونو میبرم گفت لووس نشو ،ببینشون اگه خوشت نیومد بگو نه دیگه ،چرا کُولی بازی در میاری گفتم خیلی بیشعوری ،ببین چه جوری تلافی کنم برات بعدم لباسمو دراوردمو پرت کردم یه گوشه و لباس تو خونه ای گشادمو پوشیدم و گفتم بگو دخترم مرده
...من پامو از این اتاق بیرون نمیذارم ،بلند شد و یه به جهنم گفت و رفت ..بغضم گرفت باز ، ازم سیر شده بودن ..ده دقیقه بعد صدای در اومد و بعد یکی اومد تو ،پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم بمیرمم نمیام ولم کن پتو رو کشید از روم ،با حرص نگاش کردم و چندتا فحش ابدار اماده کردم ،اما با دیدن سیاوش دهنم باز موند ..گفت چه عروس ورپریده ای
...نمیفهمیدم چی میگه ،یهو ذهنم رفت طرف سینا ، گفتم اون بیشعور چه جوری روش شده دوباره اومده ...سیاوش برگشت و پشت سرشو نگاه کرد و گفت کدوم بیشعور ..گفتم همونی که امشب اومده خواستگاری ..گفت دستت درد نکنه ، ممنونم از اینهمه تعریف ،واقعا من لیاقتشو ندارم ...گیج نگاش کردم ..گفت پاشو ببینم ،مادرشوهرت بیرون منتظره ..کنار تختم زانو زد و گفت من بیشعورو به غلامی قبول میکنی ؟
با تعجب گفتم تو مگه زن نداری؟ خندید و گفت این یه دروغ کثیف بود که مامانم هی بهم نگه زن بگیر ..گفتم پس اون عکسا چی ؟؟ گفت همکلاسیم بود ..حس میکردم دارم خواب میبینم ، گفت یکم دیگه اینجا بمونم بابات با گیوتین میاد سراغمون ..پاشو بیا بیرون که دل تو دل خاله نیست همچین داماد جذابی گیرش اومده.
داشت میرفت طرف در که گفتم پس تا الان کجا بودی ؟ برگشت طرفمو گفت رفته بودمو کارامو درست کنم که اینجا بمونم کوچولو ..اگه سوالات تموم شد بریم
..نگاهشو دوست نداشتم ،یه جوری بود استرس داشت انگار ...اما انقدر خوشحال بودم که بیخیالش شدم
اون شب قشنگ ترین شب زندگی من شد ، انقدر قشنگ که هر لحظهش میترسیدم خواب باشه اما اخرش خوب تموم نشد ..سینا و شبنم تو مراسم خواستگاری نبودن ...بابا یه گوشه نشسته بود و سرسنگین بود،معلوم بود به زور مامان اونجاست ، عمو مسعود کنار بابا نشست و سر حرفو باهاش باز کرد ،میخواست دلشو به دست بیاره اونشب برای نامزدی اومده بودن ولی بابا گفت باید فکر کنیم ...خیلی خورد تو ذوقم...وقتی رفتن مامان گفت این چه کاری بود کردی ،خواهرم سنگ رو یخ شد بابا گفت انگار فقط واسه بدیای من حافظهت خوب کار میکنه ،کارای فک و فامیلتو یادت نمیمونه نه ؟ اون پسر الدنگشون ابرو برامون نذاشت ،چه زود همتون یادتون رفت
سهیل گفت بابا منم عصبانیام از سینا ،منم دلم میخواد بزنم لهش کنم ،اما وقتی درست فکر میکنم میبینم تقصیر اونم نبود، واسه اونم بریدنو دوختن ..مامان زد رو دستشو گفت بشکنه دستم که هرکاری میکنم اخرش گناهکار میشم ...برگشتم تو اتاقم ،حوصله حرفاشونو نداشتم ...چند دقیقه بعد یه پیام اومد برام که نوشته بود ،یه چیزایی رو دارم ازت قایم میکنن ،حواست باشه ..هرچقدر به شمارهش زنگ زدم جواب نداد ،دلشوره گرفتم ،کاش زودتر صبح میشد ...اخر هفته وقتی برای جوابمون زنگ زدن مامان گفت دوماه نامزد بمونن بعد عقد ..این تصمیم بابا بوداز نامزدی متنفر بودم ولی چیزی نمیتونستم بگم ...همون شب انگشتر دستم کردن ...سیاوش خوشحال بود ،برعکس منی که دلم شور میزد ..نگام افتاد به خاله ،صورتش خیس بود،تا دید من نگاش میکنم ،اروم بلند شد و رفت بیرون ...سیاوش روزی صد بار بهم زنگ میزد و اگه من میذاشتم صبح میومد دنبالم و تا شب منو میگردوند ..اوایل خوب بود ولی کم کم خسته شدم ....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽