#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
نجمه
هر روز صبح میرفتم دادگاه و ظهر برمیگشتم، سحر اکثرا تو خونه تنها بود... وارد راهرو های دادگاه که میشدم دیگه بدبختی های خودمو یادم میرفت، انقدر که چشم خیس میدیدم، انقدر که صورت کبود میدیدم، انقدر که ناله و التماس میشنیدم... خیلی نا امید بودم، فکر نمیکردم بتونم طلاق بگیرم، انقدر که همه چیز به نفع آقایون بود... احمد به هیچ وجه راضی به طلاق نمیشد،خیلی هارو برای وساطت فرستاد و بار آخر هم کلی تهدیدم کرد...برای مهریه م تحت تعقیب بود و یه روز که اومده بود جلوی در خونه ما و ابرو ریزی میکرد، به پلیس زنگ زدم و دستبند به دست بردنش، دخترم تموم این صحنه هارو دید و چیزی نگفت.. وقتی افتاد بازداشتگاه، به خاطر از دست ندادن کارش مجبور شد ماشینش رو بفروشه، یکم ناراحت بودم از اینکه جایی رو نداره زندگی کنه، ولی فهمیدم یه واحد تو خونه های سازمانی کارخونه شون بهش دادن، خیلی تعجب کردم آخه به آدم مجرد خونه نمیدادن، که یه روز رحیم بهم گفت احمد خواهر زن یکی از همکاراشو که تازه طلاق گرفته، صیغه کرده و کارخونه بهشون خونه داده و اونجا زندگی میکنن، تعجب نکردم ازش بعید نبود، ناراحتم نشدم، یعنی اصلا مهم نبود برام... بالاخره ماشینش رو فروخت و مهریه م رو داد...احمد برای حضانت سحر اقدام کرده بود تا از مهریه م بگذرم اما تو جلسه اول دادگاه قاضی گفت تصمیم با خود بچه ست و دخترم منو انتخاب کرد...بالاخره با کلی دوندگی تونستم طلاقمو بگیرم،اون موقع نفقه ای که برای سحر پرداخت میکرد 45 هزار تومن بود که هیچ ارزشی نداشت و جداگونه هم به هیچ عنوان خرجی نمیکرد و معتقد بود اگه چیزی برای سحر بخرم همه میگن مادرش خریده... مهریه رو گذاشته بودم بانک و هر ماه از روی همون خیلی کم برمیداشتیم.. روزی که برای صیغه طلاق رفته بودیم محضر، تموم هزینه های محضر رو هم از من گرفت، برگه ها رو امضا کردیم و از محضر اومدیم بیرون، دم در صدام کرد و یه برگه تا شده، از جیبش درآورد و بازش کرد و جلوی چشمم گرفت، صیغه نامه بود... خنده م گرفت، فکر میکرد خبر ندارم و ناراحت میشم ولی نمیدونست براش خوشحال هم شدم، آروم لبخند زدمو گفتم خوشبخت بشین، دهنش باز مونده بود... از همونجا یه تاکسی گرفتمو رفتم پیش دخترم...
روزامون سخت میگذشت، هر دفعه یکی از وسیله های خونمون رو میفروختم، پول کرایه خونه هم زیاد بود، اما باهمه اینا حالمون خوب بود، دخترم دیگه استرس نداشت و همین کافی بودهر روز دنبال کار میگشتم اما یا محیطش بد بود یا حقوقی نمیدادن یا مدرک میخواستن
صاحب خونمون خیلی زن خوبی بود، اونم با پسرش زندگی میکرد و شوهرش اطراف تهران باغ داشت و معمولا خونه نمیومد.زمستون بود، سرما خورده بودم همیشه خودم میرفتم دنبال سحر تا از مدرسه بیارمش اما اون روز حالم خیلی بد بود و طیبه خانم صاحب خونمون رفت دنبالش و یه ربع بعد اومدو گفت سحرو پیدا نکرده، اصلا دیگه نمیفهمیدم چی میگه، چادر رنگیمو سرم کردم رفتم پایین، تو کوچه خلوت بود، سرم خیلی گیج میرفت، دلم آشوب بود، تموم فکرای بد تند تند میومدن تو سرم،یه لحظه یاد احمد افتادم، گفتم نکنه اون اومده دنبالش، ولی باز گفتم نه، تو این 5 ماه حتی یه بارم نیومده سحرو ببینه، نمیدونستم کجا برم، داشتم صلوات میفرستادم که دیدم سحر داره اروم آروم از آخر کوچه میاد، تو تموم عمرم انقدر خوشحال نشده بودم، دویدم بغلش کردم، طفلک تعجب کرده بود، هی میگفت مامان چی شده؟از خودم جداش کردمو گفتم طیبه خانم اومد دنبالت کجا بودی، گفت با دوستام از اون یکی خیابون اومدیم، من فکر کردم نمیای دنبالم، وگرنه منتظر میموندم دستشو گرفتم و رفتیم خونه
اون شب تا صبح بیدار موندم و گریه کردم، هیچکسو نداشتم، نمیدونستم باید چیکار کنم، بدون پول نمیشد، نمیخواستم سحر بفهمه بی پولی رو...اون شب خیلی با خدا حرف زدم، التماسش کردم یه راه جلوی پام بذاره، التماسش کردم نذاره شرمنده دخترم بشم
روز بعدش ساعت 6 بیدار شدم و برای سحر صبحونه درست کردم و بیدارش کردم که بره مدرسه، پول نداشتم که بهش بدم تا خوراکی بخره، اونم هیچی بهم نگفت... رسوندمش مدرسه، دلم کباب بود، زود برگشتم خونه و همه جا رو زیرو رو کردم، چندتا سکه پیدا کردم که کلش شد 200 تومن، خیلی خوشحال شدم، رفتم یه ساندیس و یه کیک خریدم و تا مدرسه دویدم و وقتی رسیدم نذاشتن خودشو ببینم و دادم به مستخدم مدرسه شون...دلم آروم شده بودرفتم خونه و دفترچه بانک رو برداشتم تا برم از بانک یکم پول بردارم، بانک شلوغ بود و نیم ساعت طول کشید تا نوبتم شد، چیزی زیادی نمونده بود تو حسابم، 200 تومن برداشتم چون آخر ماه بودو باید کرایه خونه رو هم میدادم
نزدیک خونه بودم که یه موتور با سرعت از بغلم رد شد و کیفمو زد، جیغ زدم، مردم دورم جمع شدن، یکی گفت شماره پلاکش رو برداشتم، یکی گفت دو نفر بودن، یکی ولی میزد تو صورتم میگفت حالت خوبه خانم؟حالم خوب نبود
#ادامه_دارد...