شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 گلناز گفت، میگفتی من می‌آوردمش پاشو پاشو بریم تو اتاق دراز بکش من میارمش،
❤️🍃 گلناز ( دوستان یه نکته بگم , داستان نجمه رو که یادتونه ،خانم جون به زور شوهرش داد و اون بدبختیارو کشید،این داستان گلناز داستان زندگیه خانم جونه از بچگی تا ازدواج نجمه ☺️،داستان ازدواج سحر دختر نجمه رم که گذاشتیم , خواستم تو ذهنتون داشته باشید که گلناز همون خانم جون نجمه س 👇🌻) هیچکس دنبالمون نیومد ، با رجب رفتیم تو همون اتاقی که بی‌بی توش زندگی می‌کرد، نساء خاتون میگفت دلش نیومده بعد بی‌بی اونجارو به کسی بده... قرار شد یه مدت اونجا بمونیم، رجب بالای روستا یه زمین بزرگ داشت و می‌خواست همونجا یه خونه بسازه... رجب خیلی زود ‌شروع کرد به ساختن خونه... نمیدونستم اونهمه ذوق رو از کجا میاره وقتی من انقدر بی میل بودم به زندگی... از همون روزی که طلعت اومد عمارت دیگه ندیدمش، برام مهم نبود کجاست و چیکار میکنه، فقط میخواستم دوروبرم  نباشه... اون روزا فکر میکردم دارم درست ترین کارو میکنم که نمیذارم رجب از این حرفا چیزی بدونه اما، نمیدونستم قراره یه عمر تاوان سکوتمو بدم... خونه مون خیلی زود ساخته شد، با همون وسیله های کمی که داشتیم ساکن خونه خودمون شدیم... رجب صبح تا شب کار می‌کرد و هر ماه یه چیز جدید برای خونه می‌گرفت، کم کم حالم داشت بهتر میشد،امیدم به زندگی بیشتر شده بود... دیگه برای پختن یه غذای ساده نباید از کسی اجازه میگرفتم، حس خوبی بود اینکه خانم خونه خودت باشی و من تازه داشتم این حس رو تجربه میکردم... هادی حدودا یک سالش بود، تو اون مدت با همسایه رو به رویمون که اسمش زینب بود آشنا شده بودم و گاهی بهم سرمیزد... چند روزی بود حالم بد بود و از همه چی بیزار شده، زینب به محض اینکه فهمید گفت حتما حامله ای، منم سر بچه اولم همش بالا می‌آوردم...اشکم فوری دراومد، نمی‌خواستم دیگه بچه دار شم، می‌ترسیدم از اینکه بچه م دختر بشه و مثل خودم سیاه بخت بشه، نمی‌خواستم یه زن دیگه دوباره دلش از بی رحمی مردا بشکنه... رجب وقتی موضوع رو فهمید خیلی خوشحال شد، دیگه از اون رجبی که از بابا شدن می‌ترسید خبری نبود... بعضی شبا وقتی رجب می‌خوابید کنارش میشستم و بهش نگاش میکردم و به این فکر میکردم که اگه رجب طلعت رو دوست داشت پس چرا گذاشت زن یکی دیگه بشه، پس چرا الان انقدر به من محبت میکنه؟ گاهی فکر میکردم عذاب وجدان داره و گاهی میگفتم شاید طلعت براش حکم یه سرگرمی رو داشته، اما هیچکدوم از این حرفا نتونست قانعم کنه، که بتونم رجب رو ببخشم و بازم دوسش داشته باشم... هر روز حالم خراب تر میشد ، مدام در حال گریه بودم ...هادی با اینکه خیلی کوچیک بود اما هر وقت میدید دارم گریه نبودم میومد بغلم ... خان دیگه سراغمون رو.نگرفت ،فکر میکردم به خاطر هادی بیاد ،اما میومد.. روزامون خیلی معمولی می گذشت ،نه خونه کسی میرفتیم و نه کسی بهمون سر میزد ، شش ماهه باردار بودم،با هادی رفتیم پیش زینب ،جز اون کسی رو نداشتیم ، هنوز درست ننشسته بودیم که از زینب شنیدم گلاب دختر طلعت از پشت بوم افتاده و مرده ...همه بندم لرزید ، صورتم خیس شد ،داشتم برای دختری که حاصل خیانت شوهرم بود گریه میکردم ، اما اون گناهی نداشت ،خیلی کوچیک بود ... وقتی شب رجب اومد خونه نمیدونستم چه جوری خبر رو بهش بدم ،میدونستم از دست دادن عزیز چقدر سخته ،اون لحظه برام مهم نبود گلاب کیه و با رجب چه نسبتی داره ...فقط نمیدونستم میخوام خبر مرگ یه دختر رو به باباش بدم ...رجب تیکه داد بود به پشتی ،هادی خوابیده بود ...رفتم و کنارش نشستم ،چشمامو آروم باز کرد ،گفتم خسته نباشی ،چشماش برق زد ،گفت چه عجب ،تو خوش اخلاق شدی ... دلم سوخت براش ،اما دست خودم نبود اصلا رفتارم ... گفتم رجب خبر رو شنیدی ؟ گفت کدوم خبر ؟ زبانم تو دهنم نمی‌چرخید ، به زور گفتم دختر طلعت... نیم خیز شد و به جایی از قلبم آتیش گرفت ...این دفعه با حرص گفتم ،دختر طلعت از پشت بودم افتاده ...رنگش پرید ،گفت خب ؟ سرم رو انداختم پایین ...گفت یا حسین ... بلند شد و تو اتاق راه رفت ،نیم ساعت جلوی چشمای من رفت و برگشت که صدای داد از حیاط اومد ،هنوز در برای حیاط نخریده بودیم و هرکسی باهامون کار داشت صدامون میکرد هردو مون رفتیم تو ایوون،طاهر بود ،تعجب کردم ،از بعد از عروسی منو رجب گم و گور شده بود ... رجب رفت جلو ،هیچی نگفت فقط بغلش کرد...نمی فهمیدم اینا چشونه...رجب برگشت طرفم،چشماش خیس بود ، با سر اشاره کرد برام تو .. رفتم تو اتاق و یه گوشه نشستم ،میدونستم بازم یه خبرهایی شده .. رجب اون شب نیومد خونه،حق میدادم بهش ،کم چیزی نبود صبح روز بعد تو مسجد روستا براش ختم گرفتن ،من هادی رو سپردم به زینب و خودم رفتم ،نمیخواستم با دیدن هادی داغ دلش تازه بشه ... طلعت تو مسجد یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد ،دلم داشت آتیش می گرفت براش ،نمیتونستم حتی یه لحظه ام خودمو جاش بذارم .. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️