#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
ستاره
لبخند ریزی زدم و گفتم من نگفتم خوشبخت نیستم بابات خیلی هم خوبه من خیلی باباتو دوست دارم خیلی برای من زحمت میکشه و تلاش میکنه کمبودی نداشته باشم اما چیزی که خیلی آزارم میده اینه که کار بابات براش بیشتر اهمیت داره تا من و تو، اولویت زندگیش کارشه دوست داشتم اولویت اول شوهرم من باشم اینه که داره منو آزار میده و تو نمیفهمی نمیدونم به چه زبونی باید بهت بگم که رابطه ت با این مرد اشتباهه و تو بفهمی واقعاً نمیدونم باید باهات چیکار کنم شده عین مسابقه طناب کشی هرچی از اینور من بیشتر میکشم تو هم بیشتر میکشی رهاش کن بزار خودتو من راحت شیم.
اخم غلیظی بهش کردم و لب زدم این چرت و پرت هارو جمع کن بابد ولش کنی همین و بس وگرنه میذارم کف دست حمید.
بیخیال گفت برو بذار دو تا سیلی میزنه و تمام اون فقط کارش برا مهمه به من و تو اهمیت نمیده
خیلی جدی گفتم تو حق نداری در مورد پدرت اینجوری حرف بزنی
خونسرد گفت مگه دروغ میگم کی با ما بوده؟ همیشه دوتایی بودیم فکر کردی زنده و مرده ما براش اهمیت داره؟ بخدا که نداره نهایت یکی دو روز ناراحتی میکنه بعدش حتی سر قبرمون هم نمیاد، مامان چرا نمیخوای باور کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و محکم گفتم بار اخرت باشه تاکید میکنم بار اخرت باشه در مورد بابات اینجوری میگی
قدم زنان به سمت اتاقش رفت منم سرجام نشستم تند تند نفس های عمیق میکشیدم که خودم رو اروم کنم واقعا سروکله زدن با ی نوجوون سخت ترین کار دنیاست
شماره مادرمو گرفتم و وقتی که جواب داد شروع کردم براش تعریف کردم خیلی حال روحیم خراب بود نیاز داشتم با یکی درد دل کنم مامانم با دقت به حرفام گوش داد آخر سر بهم گفت تقصیر توئه که رفتی یه معلم مرد برای دختر نوجوونت گرفتی.
فوری لب زدم اینو خواهر شوهرم بهم معرفی کرد به حمید گفتم که مرد نباشه ولی به من گفت تو بد دلی.
مامانم گفت حالا عیب نداره نباید دخترتو باهاش تنها میذاشتی الان هم میشه جلوشو گرفت فقط حواستو جمع کن هرچی بیشتر تو سخت بگیری اون با لجبازی بدتر میکنه سعی کن با دخترت رفیق بشی.
آروم گفتم مامان دلربا اصلاً با من حرف نمیزنه در برابر من یه جوری گارد گرفته انگار من دشمنشم اصلا نمیذاره بهش نزدیک بشم راضیه تو اتاق خودشو حبس کنه ولی ی دقیقه با من نباشه
مامانم بهم گفت از روز اول اشتباه رو خودت کردی که بین خود و دخترت فاصله انداختی الانم کار سختی نیست میتونی رابطتون رو درست کنی فقط خیلی زحمت میخواد و صبر زیاد، حتماً سعی کن یه جوری با دخترت دوست بشی اینجوری که بخوای سر کنی زندگی برای خودتم تیره و تار میشه نمیشه که آدم هر روز اره بده تیشه بگیره تازه تو هم طرف حسابت دخترته اینجوری خیلی برات سخت میشه.
حرف مامانم کاملا درست بود بهش گفتم یه روز حتما سر فرصت میام خونتون تا با هم قشنگ حرف بزنیم.
بهم گفت بیا مامان جان قدمت سر چشم من از خدامه که شماها بیاین دور و برم باشین ولی اگر دلربا نیومد تو هم نیا، نه مجبورش کن بیاد اینجا نه دخترتو توی خونه تنها بزار که بعداً کاسه چه کنم نگیری دستت.
حق با مامانم بود ازش خداحافظی کردم و گوشیو قطع کردم رفتم سراغ دلربا انتظار داشتم که ازم استقبال کنه اما خیلی طلبکار و بیادب بهم گفت امرتون؟
از نوع برخوردش ناراحت شدم و بهش گفتم تو خیلی بیتربیتی
نیشخندی زد و گفت الان اومدی اینجا به من بگی بیتربیت و بری؟
دلم میخواست حالشو بگیرم اما یه دفعه یاد حرف مادرم افتادم که بهم گفت باید صبر زیادی داشته باشم، کلافه نگاه کرد الان اینجا چی میخوای؟
گفتم هیچی اومدم بهت بگم اگه دلت میخواد با همدیگه بریم بیرون.
پشت چشمی نازک گرد و آروم گفت آفتاب از کدوم طرف در اومده مامان؟
آروم گفتم من که همیشه تورو دوست دارم تو فکر میکنی من دشمنتم الانم پاشو لباساتو بپوش بریم یه دوری بزنیم من که توی این خونه پوسیدم شاید بریم بیرون حال هر دومون بهتر شه من که توی این خونه پوسیدم از بس به در و دیوار نگاه کردم باباتم که همش سر کاره.
برخلاف انتظارم لباس پوشید آماده شد و با همدیگه زدیم بیرون از خونه. یکم که دور زدیم رفتیم بستنی خوردیم و بعدم پاساژ گردی رو بهش گفتم واقعا نیاز داشتم ی بیرون اینجوری بیام حوصله م سر رفته بود
پوزخندی زد و گفت خب میومدی معلومه حوصله ت سر میره صبح تا شب نشستی بالا سر من ببینی چیکار میکنم که ی گیری بدی انقدر سرت تو زندگی منه از زندگی خودت غافل شدی عزیزم
دلم میخواست یکی بزنم تو دهنش که دهتش پرخون بشه و بعد وایسم و تماشا کنم اما نمیشد با خونسردی گفتم فکر نمیکنی اگر کمتر دردسر درست کنی بهتره؟
منظور دار پوزخند زد و گفت من که میگم بهت اگر سرت به کار خودت باشه اینجوری نمیشه بدت میاد
دوباره به ایده تو دهنی فکر کردم واقعا چرا نمیزنم تو دهنش؟
اروم و شمرده گفتم دخترم بیا بریم خونمون بابات میاد شام نداریم
#ادامه_دارد....