شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 فرشته در اتاق با شدت باز شد و شاهین به سمتم اومد . با دیدن  صورت سرخش ترسی
❤️🍃 فرشته شاهین منصور رو هل داد و گفت : داری راجب زن من زر میزنی کثافتتتت بابا سرشو پایین انداخته بود و حرفی نمیزد . منصور  شاهین رو به عقب هل داد و گفت : بشین بچه شاهین به سمتش رفت و باهاش گلاویز شد . مامان جیغی زد . عمو حسین به سمتشون رفت تا جداشون کنه ولی جدا نمیشدن . ناصر با نگاه چندشش بهم زل زده بود . عمه صبا منو نفرین میکرد . اما وسط همه اینا شاهین ، منصور رو محکم هل داد و منصور سرش به تیزی در خونه خورد .  یه لحظه سکوت توی خونه حاکم شد . ناصر به سمت منصور رفت و تکونش داد ولی چشمای منصور نیمه جون  بود . خون سرش روی فرش میریخت . شاهین رنگ صورتش پریده بود .  وقتی به خودم اومد ، شاهین رو با دستبند سوار ماشین پلیس کردن و منصور هم به بیمارستان رفت . از ترس زبونم بند اومده بود . عمه صبا توی سرش‌میزد و میگفت :  بدبخت شدیم . ولی هیج کدومشون حال منو درک نمیکردن . دعوایی که سر من بود . منی که زن یه نفر بودم و خاستگار داشتم .  منی که مقصر این وضعیت بودم ‌. چند هفته گذشت . منصور از کما برنگشت و تموم کرد .  شاهین قاتل شد و محکوم به قتل عمد  . ناصر هیچ جوره رضایت نمیداد و فقط میگفت اعدام شاهین . ولی نمیشد . شاهین جون من بود . شاهین همه عمر من بود . نباید اینجوری میشد . نباید از دستش میدادم . توی خونه نشسته بودیم که گوشی عمو خسین زنگ خورد و عمو جواب داد . بعد از تموم شدن تماسش ، رنگش پریده بود . رو به بابا گفت : حکم اومده ، اعدامه با شنیدن این حرف مامان یا حسینی گفت و من همه وجودم یخ بست . به همین راحتی داشتم شاهین رو ، عشقم رو ، شوهرمو از دست میدادم؟؟ بی اختیار به اتاق رفتم . گوشی رو برداشتم و بی درنگ شماره ناصر رو گرفتم . با بغض گفتم : هرچی بخوای انجام میدم .هرکاری بگی بی نگفت برات انجامش میدم ولی  رضایت بده . توروخدا نزار شاهین رو اعدام کنن توروخدااااا با خنده گفت : میبینم خودت وارد بازی شدی . شرط دارم  که شب خونه اقاجونتون میگم. تماسو قطع کرد . با صدا گریه کردم . اخ خدا مگه بدبخت تر از منم هست ؟  شب شد و صدای در خونه بلند شد  . با استرس دررو باز کردم و هیکل ناصر توی چارچوب در قرار گرفت . لبخند چندشی زد که حالت تهوع گرفتم . یه ادم چقدر میتونه پست باشه . با وروش به خونه ، عمو حسین از جا بلند شد و از خونه بیرون رفت . زنعمو گوشه خونه زانوش رو بغل کرده بود و  اصلا متوجه اطرافش نبود .  هیچ کس از ناصر ، استقبال نکرد . خودش با پررویی تمام گوشه خونه نشست . همانطور کنار در ورودی ایستاده بودم  . از شرطی ک داشت واهمه داشتم . صدای چندشش به گوشم خورد : برای بخشش شاهین شرط دارم .  بابا علی ، از زیر چشم نگاهی بهش انداخت که ناصر گفت :  خون بس میخوام .  اشاره ای به من کرد که باعث طغیان عمه شد : ناصر من  زنتم . ۹ساله همدمت منم .  ناصر تن صداش کمی بالا رفت : ولی نتونستی یه بچه برام بیاری . برادر زادتم که زد برادرمو انداخت تو گور . نسل من  نباید ادامه داشته باشه؟ عمه با عجز رو بهش گفت : ناصر این کارو نکن . ناصر من  بی تو چیزی نیستم ناصر بی تفاوت عمه رو پس میزد . عمه هم التماسش رو میکرد .  بابا علی از جاش بلند شد . به سمت من اومد و منو به سمت مامان فرستاد . در خونه رو باز کرد و رو به ناصر گفت : مگه دخترای من مسئول ادامه نسل تو و جد و آبادتن؟ دخترمو طلاق میدی و گم و گور میشی از زندگیش  .فکر خون بس رو هم از مغزت بیرون کن مردک . حد اقل وجود داشته باش و حرمت روح داداشتو داشته باش  ناصر نگاهی به من انداخت و از خونه بیرون رفت . عمه به سمتم اومد و با دستاش موهام رو کشید و به صورتم چنگ مینداخت . ولی من حتی توان دفاع از خودمو نداشتم .  اجازه دادم تا همه دردش رو روی من خالی کنه . وقتی مامان عمه رو از من جدا کرد . با بغض به سمت اتاقم رفتم  . دلتنگ شاهین بودم . چند هفته ای بود که ندیده بودمش . ولی من تصمیممو گرفتمو و زن ناصر میشم . با کلی گریه و التماس تونستم یه ملاقات بگیرم . چادر رو روی سرم مرتب کردم و منتظر شاهین موندم . در اتاق باز شد و شاهین با دستبند و لباس زندان وارد اتاق شد . با دیدنش همه وجودم لرزید . چقدر بی روح بود . روی صندلی نشست . لبخندی زد و گفت : چطوری فرشته؟ بغض بدی گلومو گرفته بود . دستام رو گرفت و گفت : اقا جون بهت غذا نمیده که رنگ به رو نداری ؟  خواستم حرف بزنم ولی بغضم اجازه نمیداد . دستام رو نوازش کرد و گفت : با چادر چقدر خوشگل میشی .  به چشمام زل زد و گفت : نمیخوای حرف بزنی؟؟ دلم واسه صدات تنگه فرشته با این حرف اشکام جاری شدن . اخمی کرد و گفت : به جون خودت ادامه بدی گریه رو خودمو میکشم پوزخندی زد و گفت : هرچند خودم نکشم اینا میکشنم ...