شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 ملیحه امروز تولدمه و دلم میخواد داستان زندگیمو و اون چیزایی که تا الان برا
❤️🍃 ملیحه پس فرداش  شب که بابام اومد خونه خیلی ناراحت بود اصلا نمیشد طرفش رفت. مامانم سر حرفو باز کرد و بابام گفت یارو شونزده سال از بچه من بزرگتره زن طلاق داده اومده خواستگاری دختر من. این تحصیلاتشون کجا به دردشون میخوره؟ منم غیرتی شدم و تا تونستم ازش دفاع کردم و اخرشم جو گیر شدم گفتم من به غیر اون با هیشکی ازدواج نمیکنم. بابام برای اولین بار چنان دادی زد که کل خونه لرزید . بهم گفت بی حیا ببند دهنتو. خجالت بکش . برو گمشو هر غلطی دلت میخواد بکن اصلا شوهر نکن به درک. ولی دیگه اسم این یارو رو جلو من نیار اون شب تا صبح گریه کردم بابامو میشناختم مرد ارومی بود ولی از حرفش بر نمیگشت تازه بعد ازون مامانم اومد تو اتاقم و کلی بهم سرکوفت زد که بی لیاقتی و میخوای ابروی مارو ببری. تو اول جوونیت بشه اون یه پیرمرده و به خدا باباتم اگه راضی بشه من ازش طلاق میگیرم و میرم و اب پاکی رو ریخت رو دستم خیلی نگران رفتار بابا با استاد بودم زنگ زدم به خواهرم و ازش خواستم بفهمه بابام چی گفته به استاد. چن دقیقه بعد خواهرم زنگ زد و گفت مامان گفته بابات گفته جوری باهاش حرف زدم که ازین به بعد حد خودشو بدونه. وای دنیا رو سرم خراب شد. گوشیمو برداشتم و بهش اس دادم شرمنده ام استاد خیلی زود جواب داد دشمنتون.، عیبی نداره پدرن حق دارن. منم احساسم جلو عقلمو گرفته بود که پدرتون عقلمو اورد سر جاش. از نظر من این قضیه تموم شدس شب بخیر. همین؟ تموم شدست؟؟؟؟خیلی تاراحت شدم. دلم میخواست بگه من پا پس نمیکشم پاشنه در خونتون از جا میکنم دلم میخواست بازم اصرار کنه. ولی عقلش اومده بود سرجاش . سرمو کردم تو متکامو ضجه میزدم. تا صبح گریه کردم. پس فرداش رفتم دانشگاه دیدمش مثل همیشه بود فقط نگام نمیکرد توقع داشتم اشفته باشه داغون باشه مثل من که داغون بودم و هرکی میرسیدبهم میگفت چته؟ ولی مثل همیشه بود آروم و اراسته و خوش تیپ. فقط نگام نمکرد همرو نگاهدمیکرد جز من همه اونایی که حتی یک هزارم من دوسش نداشتن رو نگاه میکرد ولی منو نه. من داشتم واسه یه نگاهش می مردم ولی منو نگاه نمیکرد. برای اینکه به چشمش بیام گفتم ایتاد میشه برم بیرون بدون اینکه نگام کنه گفت بفرمایید. از کلاس اومدم بیرون حالم انقدر بد بود که همه کلاس فهمیدن نگاه پرسشگرشونو کاملا حس میکردم. دلم میخواست داد بزنم منونگاه کن من برات میمیرم. به همه بچه هایی که نگاشون میکرد حسودی میکردم از همشون متنفر بودم. طاقت نداشتم منو نگاهدنکنه. اونم کسی که قبلا اونقدر قشنگ و مهربون نگام میکرد. نگاهش یه دنیا حرف داشت و من همشو میخوندم از نگاهش. یادمه رفتم تو نمازخونه و زار زدم. دیگه سر کلاس نرفتم حالم بد بود برگشتم خونه. بعدا نگار دوستم بهم گفت وقتی تو از کلاس رفتی بیرون به چن ثانیه نشست  رو صندلیشو و چیزی نگفت.  یادمه فرداش جمعه بود بابام که نه محلم میزاشت نه جواب سلاممو میداد مامانم باهام سر سنگین بود یا بهم تیکه مینداخت تازه داداشم جریانو فهمیده بود و اومد تو اتاقم و کلی سرزنشم کرد که جنبه دانشگاه رفتن نداری و هی میخواست بهم ثابت کنه که موقعیت و جایگاه اون ادم منو جذب کرده وگرنه یه مردی که ۱۶ سال از من بزرگتره چه جذابیتی برام داره؟ آخرشم دعوامون شد و رفت تو اتاقش. من میخواستم با بابام صحبت کنم قشنگ نشسته بود توی نور افتاب جلوی در تراس و داشت یه مجسمه قدیمی که یه تیکش شکسته بود میچسبوند نشستم کنارشو گفتم بابا هیچی نگفت دوباره گفتم بابا با یه لحن بدی گفت بگو  خیلی بهم برخورد رامو کشیدم برم که گفت چقدر از دانشگات مونده گفتم ترم آخرم. گفت نمیدونم چه لقمه ای بهت دادم که اینقدر بی حیا شدی دلم خیلی ازین حرفش شکست. تو دلم گفتم اره من بی حیام که چهار سال رفتم دانشگاه با یه پسر خارج از چارچوب حرف نزدم. هنوزم اون حرفش یادم می افته بغض میکنم روزای بعد از اون روزای سختی بود ازون توجه بی نظیر استاد محروم بودم و بابامم باهام سرسنگین بود و بچه هام انگار یه چیزایی فهمیده بودن یه جوری نگامون میکردن. همش از خدا معجزه میخواستم التماس میکردم گریه میکردم یادمه چهل تا صبح از خواب پا میشدم قبل نماز صبحم دعای عهد میخوندم حتی صبحایی که نماز نمیخوندم هم دعای عهدو میخوندم. محرم اون سال نذر کردم اگه خدا حاجتمو بده هر سال از اول محرم تا هفت امام سیاه بپوشم. (هرچند که نشد ولی هنوزم تا هفت امام فقط سیاه میپوشم) همینجوری گذشت و منم یه چن باری که سعی کردم با بابام حرف بزنم حرفمو تو نطفه خفه کرد و حتی خواهرامو خواستم بندازم جلو که اونا خودشون به شدت مخالف بودن و سعی میکردن بگن وقتی دانشگات تموم شه و دیگه نبینیش بادت میره. گذشت و آخرین امتحانمم دادم . تصمیم گرفتم برم دفترش و باهاش خداحافظی کنم. یادمه رفتم در زدم و گفت ... ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸