#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
ملیحه
گفت بفرمایید قلبم داشت می اومد تو دهنم رفتم تو نشسته بود پشت میزش و نگاهش به لب تابش بود سلام کردم سرشو اورد بالا و از بالای عینکش نگام کرد
گفتم استاد اخرین امتحانمم دادم لبخند تلخی زد و گفت تموم شد؟ بغض کردم گفتم بله گفت به سلامتی گفتم استاد گفتم
شاید دیگه نبینمتون اومدم خداحافظی از بالای عینکش نگام کرد طولانی نگام کرد قشنگ یاد مه چون روزی هزار بار با خودم مرورشون میکردم.
سرشو انداخت پایین و گفت بدی که ازم مدیدی هرچی خوبی ام دیدی نوش جونت. میشناختمش میخواست حالمو بهتر کنه میخواست بخندونتم. سرشو اورد بالا که نتیجه کارشو ببینه من دست خودم نبود اشکام همینجوری میریخت پایین. منو که دید بغض کرد اشک تو چشاش نشست. عینکشو برداشت بادو تا انگشت یه دستش چشماشو پاک کرد .
طاقت این یکیو نداشتم احساس میکردم همین الان میمیرم. گفتم خداحافظ و زدم بیرون تا خونه زار زدم . پایین خونمون یه پارکه توش یه بقعه است رفتم تو بقعه گریه کردم با خودم میگفتم دیگه نمیبینمش؟ مگه میتونم؟ خدایا من میمیرم. خدایا بهم رحم کن خدایا با من این کارو نکن تا غروب گریه کردم
بچه ها یه چیزی بگم؟ ده سال ازون روزا گذشته ولی من دارم با گریه تایپ میکنم. چقدر سخته یاداوریش فکر نمیکردم انقدر سخت باشه.قلبم درد میکنه
توروخدا دعا کنید هرجا هست خوشبخت باشه. دعا کنید خدا دل منم اروم کنه. تحملش خیلی سخته
وقتی اومدم خونه مامانم خونه بود یه نگاه به صورتم کرد و با یه لحن بدی گفت حالا خودتو بکش بدبخت چهار روز دیگه به این حالت میخندی.
بعضی وقتا ادما چه بی رحم میشن یادمه یکی از خواهرام خونمون بود منو که دید زد زیر گریه گفت چته بچه؟ چرا اینجوری میکنی با خودت؟ این چه حالیه؟ بعدا بهم گفت اون روز با یه حالی اومدی خونه که انگار داری میمیری.
گفت یه غمی با خودت اوردی تو خونه که دیگه نمیشد توش نفس کشید. رفتم تو اتاقم درو قفل کردم و زار زدم خوابم برد نصفه شب از خواب بیدارشدم احساس میکردم تو آتیشم دارم میسوزم ملافه تختم خیس بود لباسم خیس بود به تنم چسبیده بود حالم بد بود فک میکردم دارم میمیرم رفتم تو اتاق داداشم درو که باز کردم بیدار شد هراسون نشست رو تختش گفتم حسین حالم بده دارم میمیرم یادمه دستمو گرفت گفت اوه اوه چه تبی داری. بعد من خابیدم تو تختش رفت برام قرص و اب اورد خوردم خوابیدم یادمه بهش گفتم توام همینجا بمون میترسم. نزدیک صبح بود بیدار شدم داغ داغ بودم داشتم خواب میدیم که تو یه خونه ام که اتیش گرفته. قشنگ یادمه خواب نبودم بیدار بودم دیدم که از در اتاق اومد تو اروم با همون لبخند همیشگیش اومد سمت تخت دولا شد و پیشونیمو بوسید و رفت بعدش احساس کردم تبم قطع شد دوباره خوابیدم صبح که پاشدم تب نداشتم.
من درسم تموم شده بود ولی دوستم نگار هم سال پایینیم بود هم کلی واحدو افتاده بود برای همین هنوزم میرفت دانشگاه همش از استاد ازش میپرسیدم چیز زیادی بهم نمیگفت میگفت مثل همیشه است من برای دیدنش له له میزدم ولی نمیتونستم برم ببینمش همش میگفتم چند روز دیگه یادم میره ولی میدونستم نمیره دلم میخواست جای نگار برم دانشگاه دوباره سر کلاساش بشینم و دوباره ببینمش یادمه یه روز صبح که میدونستم نگار الان سر کلاسشه به نگار اس ام اس دادم میشه همه زندگیمو بگیری منظره نگاتو یه دقیقه بهم قرض بدی یادمه جواب داد بمیرم برای دلت ملیحه
. یادمه یه شب داغون بودم دلم خیلی تنگ بودم بهش اس دادم ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود
چن ساعت نشستم زل زدم به گوشیم ولی جواب نداد حسرت اون لحظه ها همیشه باهامه هنوزم خواب مبینم اسمش افتاده رو گوشیم ولی تا میام جواب بدم گوشی از دستم میافته یا دستام تکون نمیخورن با کور میشم. زار زدم گوشیمو کوبیدم تو دیدار گریه کردم التماس خدا کردم ولی دلش برام نسوخت. جوابمو نداد و من موندم تو قفس
بچه ها من از همون روزا طپش قلب گرفتم و هنوزم دارم همین الانم قلبم داره تند تند میزنه انگار میخواد بیاد بیرون. بچه ها من ازین عشق فقط درد برام موند و حسرت. ده ساله به هیچکس نگفتم این چیزارو ده ساله با خودم کشیدمشون ده ساله هر جا این بیتو (ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود) رو شنیدم زار زدم. یادمه با شوهرم نامزد بودیم شوهرم کربلا بود بهم پی ام داد ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود. وقتی پی امشو دیدم زار زدم جیغ زدم گریه کردم خواستم نامزدیمو بهم بزنم مامانم نزاشت گفت ابروی باباتو نبر اخه شوهرم پسر دوست قدیمیه بابامه و مرد خیلی معتبریه گفت بابات تازه سکته کرده گناه داره گفت داره سی سالت میشه نمیخوای تمومش کنی...
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽