مادرم با فهمیدن اینکه عاطفه حاملست خوشحال شد گفت یه زن بچه دار بشه بخاطر بچشم که شده زندگیشو میکنه و من فقط گفتم امیدوارم اینطور باشه، و بخاطر اینکه نره اصرار کردم بچرو نگه داره شاید از تصمیمش منصرف بشه.
تمام این مدت که عاطفه حامله بود خونه پدرش موند حتی یکبار هم به دیدن من نیومد و فقط من بهش سر می زدم و براش وسیله میخریدم میبردمش دکتر، کلی باهاش حرف میزدم ولی اون همه فکرش این بود از ایران بره و کوتاه نمیومد ترس و وحشت تو این مدت مثل خوره تو جونم افتاده بود من چطوری از پس این بچه بربیام وقتی زنم واقعا نموند چی؟ هزارو یک فکر تو سرم میگذشت.
تو ماه سوم بارداری رفتیم دکتر و متوجه شدیم خانمم دوقلو بارداره و من متعجب به دکتر خیره شده بودم زبونم قفل شده بود نمیدونستم چی بگم حال روحی درستی نداشتم از مطب زدیم بیرون و تو خودم بودم حرفی نداشتم بگم و عاطفه هم بیرونو نگاه می کرد و خیلی عصبی بود منتظر این بود من چیزی بگم و این اتشی که تو سينشه شعله ور بشه، منم فقط سکوت کردم.
عاطفه رو به خونش رسوندم و به خونه برگشتم. مامانم و خوانوادم سر سفره بودن مادرم با دیدنم پرسید چی شد رفتی دکتر؟ گفتم اره گفت خوب به سلامتی بیا بشین یه چیزی بخور. بهش گفتم عاطفه دوقلو بارداره، و همه بهم نگاه کردن رفتم تو اتاقم و اشک ریختم درد عجیبی تو سینم بود من تاوان چیو دارم پس میدم نمیدونستم. تا شب فقط فکر کردم تصمیم گرفتم برای همسرم بهترینهارو بسازم تا کنارم باشه
روز بعد یه سرویس طلا براش خریدم یه دسته گل بزرگ براش خریدم و کلی لباس بچگانه که شاید به ذوق بیاد شاید من نتونستم امنیت و محبت زنمو جلب کنم. رفتم در خونه خالم زنگ زدم و خاله منو دعوت کرد داخل خونه. رفتم اتاق عاطفه دیدم با دوستش حرف میزنه که اره حتما مییام بزار بچم بدنیا بیاد با شنیدن این حرفهاش قلبم لرزید کنارش نشستم گل و سرویس بهش دادم خیلی بی ذوق بود توجه ای نکرد حتی کادو رو باز نکرد ببینه چی خریدم براش و اصلا نگاهم نکرد. باهاش حرف زدم گفتم خوبی بچه ها اذیتت نمیکنن؟ گفت چرا اینا مثل پدرشون که مثل کنه میمونه چسبیدن بهم و معلوم نیست کی از شر اینا راحت میشم.
با حرفش قلبم شکست بهش توپیدم گفتم تو چجور مادری هستی به بچه هات میگی کنه!
کلی باهم بحث کردیم و من از خونه زدم بیرون و تاشب رسیدم خونه حالم خوب نبود دیدم مادرم اومد گفت اینارو عاطفه برات داده نگاه کردم دیدم گل و سرویس و لباس بچه هامو پس داده چیزی نگفتم. بعد اون چندباری رفتم بهش سرزدم اصلا محلم نزاشت و دیگه نرفتم انجا. به مادرم گفتم تو گفتی باهاش ازدواج کن نمیدونستم انقدر دختر ازخودراضی باشه که بخاطر خواسته خودش زندگی منو بچه هامو داره خراب میکنه.
خلاصه روزها شبها با ناراحتی گذشت. ماه آخر بارداری عاطفه هم رسید بردمش بهترین بیمارستان خصوصی و بچه هام دوتا دختر زیبا بدنیا اومدن و خوشحال بودم. پرستار بچه هارو به مادرش داد تا بهش شیر بده ولی عاطفه......
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••