شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#قسمت_شصتو_شش نگین از دور که منو دید هوار کرد: خدا ازت نگذره. خدا لعنتت کنه. منو به خاک سیاه نشوندی
با التماس از پرستار پرسیدم گفت حالش خوبه نگران نباشم. خطی که رو دستش انداخته سطحی بوده و زیاد جای نگرانی نیست‌. داداشم نیمه های شب رسید بیمارستان. با اینکه ازم کوچیکتر بود حسابی دعوام کرد و گفت که بیخیال این کار بشم ولی گفتم نمی تونم و من به شقایق قول دادم دور از انسانیته که قالش بذارم از اونم گذشته خیلی دوستش داشتم. داداشم که فهمید کار از کار گذشته زنگ زد به مامان و بابام و گفت که برن اونجا با پدربزرگ مادربزرگ شقایق صحبت کنن و ببینن نظر اونا چیه؟ از بیمارستان کارم تموم شده بود دستم تو گچ بود و حالم یکم بد ولی نمی خواستم برم‌ و شقایقو‌ تنها بذارم. رفتم جلوی اتاقی که اونا بودن. نگاه همشون چرخید سمتم یه پسر بیست و پنج، شش ساله اومد جلو و با عصبانیت گفت: گورتو گم کن بیرون اینجا بیمارستانه وگرنه بهت حالی می کردم با کی طرفی؟ بذار شقایق حالش خوب بشه خودم نابودت میکنم. بی ناموس بی همه‌چیز حالا کارت به جایی رسیده که به یه دختر بچه دست درازی می‌کنی؟.. بی توجه بهش رفتم سمت یوسف. نمی دونستم اون پسر کیه. دوباره پرید سر راهم و گفت: با توام گورتو گم کن.. با دست سالمم هولش دادم و گفتم: برو اون طرف تو کی هستی من با تو کاری ندارم!.. خاله ی شقایق تشر زد: احسان پسرم بیا اینطرف باهاش کار نداشته باش آدم بی شرف حالیش نیست چی میگه.. @azsargozashteha💚