شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_هشت پسره که انگار با حرف مادرش حسابی شیر شده بود گفت: غلط کرده دماری از روزگارش دربیارم
به نظرت بس نیست فرزاد؟ این پدر و مادر بدبخت ما چه گناهی کردن که باید تا آخرین لحظه ی عمرشون از کارای تو بکشن؟ زنت مرد داغون شدن هر چی گفتن مثل آدم عادی بیا ازدواج کن قبول نکردی. رفتی شدی مفنگی‌. بعدشم که این کارات. اینهمه سال رفتی دنبال عقل خودت ولی تمومش کن. یعنی چی رفتی مخ دختر بیست سال از خودت کوچکترو زدی؟ مثلا می خوای از کی انتقام بگیری؟ هنوزم توهم اینو داری که مادر این دختر زندگیتو بهم زده؟.. پوفی کشیدم و گفتم: داداش من مخ هیچ کسو نزدم ما همدیگه رو دوست داریم اصلا هم عجیب نیست. سن و سال چه معنایی میده وقتی ذهن دو نفر آدم بهم نزدیکه؟ از اونم گذشته من از کسی نمی خوام انتقام بگیرم. خب چیکار کنم کسی که دوستش دارم دختر اوناست؟ اصلا خدا اتفاقی شقایقو گذاشت سر راهم چون قسمت همیم. شما هم نمی خواد نگران من باشید. من مفنگی شدم تو چرا خجالت کشیدی؟ من بد گشتم شماها چرا شرم کردید؟ خیلی آدمای خوبی بودید سعی می کردید مثل من رفتار نمی کردید. همین! حالام حالم خوب خوبه! نه مفنگی ام و نه علاف. عاشق کسی شدم که اونم دوستم داره. ای بابا بردارید پاهاتونو از رو حلق من خفه شدم!.. سرم رو بین دستام گرفتم. داداشم صبح زود راه افتاد رفت شهرمون. دوست نداشتم هیچکس پاسوز من بشه. صبح زود که بیدار شدم با هزار مشقت رفتم از ماشینم لباس آوردم و عوض کردم. باید می رفتم تا با یوسف صحبت کنم @azsargozashteha💚