رفتم خونه سارا باهاش آشنا زدم اما حرفش یه کلمه بود ... میخواست بچشو بدنیا بیاره و میگفت باید عقدم کنه حتی اگه منو بچشم نمیخواد ، اسمش تو شناسنامه بچش بره بعد طلاقم بده ..
یه جوری رفتار میکرد انگار سارای قبل نبود ، با یه غریبه برام فرقی نداشت .
از پیشش که اومدم زنگ زدم حرفاشو به پدرشوهرم گفتم خیلی ترسید از وضع پیش اومده خیلی ناراحت بود و همش توی خودش بود و با کسی حرفی نمیزد ... توی صورتش پشیمونی و شرمندگی موج میزد ولی دیگه فایده ای نداشت و باید زودتر از اینا فکر اینجاها رو میکرد .
تقریبا ده روز بعد از صحبت کردن من با سارا ، پدر شوهرم بهم زنگ زد و گفت امروز میخوان برن محضر عقد کنن ...
( توی کشمکش هایی که قبلا با مادرشوهرم داشتن یبار برای اینکه پدرشوهرم دیگه پاپیچش نشه و ازش درخواست نکنه مادرشوهرم مینویسه و امضا می کنه که تمکین نمیکنه و اجازه ازدواج مجدد به شوهرش میده که یبارم اینو ثبت رسمیش میکنه ، یعنی عملا راه ازدواج مجدد رو برای شوهرش باز کرده بود)
با اینکه دوست نداشتم برم ولی برخلاف میلم لباسامو پوشیدم و راه افتادم سمت آدرسی که بهم داده بود دلم نميومد پدرشوهرمو تنها بذارم و سارا بیش از این سواستفاده کنه ، از طرفی مادرشوهرم خیلی اذیتم میکرد بدم نمیومد بهش بفهمونم همه چیز پول نیست .
سارا و پدر شوهرم عقد کردند دیگه از اون روز سارا هرروز یه بهونه جدید می گرفت و توقعات بیش از حد داشت . تا اینکه یه مدت بعد زنگ زد گفت بچش سقط شده اصلا برام قابل باور نبود اما حرفی نزدم .
از اون به بعد با اینکه بچش سقط شده بود ولی بازم حاضر نشد از پدرشوهرم جدا بشه ، هروقت پدرشوهرم اسم طلاقو میآورد یه دعوای اساسی به پا میکرد و پدرشوهرم هم برای اینکه صداش درنیاد و کسی چیزی نفهمه بهش چیزی نمیگفت .
کم کم مسعود به رفتارای باباش مثل دیر اومدناش و اینکه هر دفعه که ما اونجا بودیم به یه بهونه ای غذا نمی خورد شک کرد و یه روز تعقیبش کرد و متوجه رابطه باباش با سارا شد ...
وقتی بهم گفت این ماجرا رو فهمیده دیگه پنهون کاریو جایز ندونستم و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم خیلی از دستم ناراحت شد که زودتر بهش نگفتم و این همه وقت توی پنهون کاریه اونا شریک بودم ...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••