سلام این اتفاقی که میخام تعریف کنم مربوط به پنجاه سال پیش هست که توی یکی از روستاهای شمال کشور اتفاق افتاده من دختر همون خانمی هستم که این اتفاق شوم براش رخ داده و ازاینجا به بعد رو از زبان مادرم میخونین همیشه از بچگی تو خونه ی بزرگی که داشتیم از چاه آب میکشیدیم برای استفاده ی روزانمون اما ته حیاط یه چاه قدیمی وجود داشت که از وقتی دست چپ و راستمونو شناختیم نزدیک شدن بهش رو قدقن کرده بودن اقام دورش رو حصار کشیده بود و روش چرم سنگینی انداخته بود،بارها و بارها سمتش رفتم انا خواهرهام منو لو دادن و نزاشتن سر دربیارم اون چاه چیه ننم میگفت داخلش مار بزرگی خابیده که با خوردن نور از اونجا میپره بیرون ،اما من از همون بچگی فهمیدم این حرفا الکیه و صحت نداره اقام مرد عیالواری بود و ده تا بچه داشت شش تا دختر و چهارتا پسر که منه بخت برگشته بچه اخر بودم همه خواهرها و برادرام ازدواج کرده بودن برادرام کنارمون زندگی میکردن ولی خاهرام هرکدوم به یه دهی رفته بودن ننم به خاطرشالکیاری پشت سرهم از پاافتاده بود و دیگه نمیتونس بره سر زمین ،به خاطرهمین من اول صبح بعد نماز عازم زمین میشدم و تا ظهر کار میکردم ،سر ظهر که برمیگشتم ننم غذا میاورد و میخوردیم چهارده سالم شده بود و همه میگفتن وقت شوهرشه ولی اقام میگفت گلرخ دست راست من و مادرشه حالاحالاها عروسش نمیکنم انگشت نمای در و کوچه شده بودم چون اون زمان دختر هم سن من شوهر نمیکرد میگفتن عیب و ایراد داره و براش حرف درست میکردن خلاصه روزها میگذشت و من هر روز بزرگتر میشدم دیگه اوه چاه رو فراموش کرده بودم یک روز که خاهر زاده هام سرازیر شده بودن خونه اقام مجبور شدم باهاشون هم بازی بشم هر کدوم از اونا فقط یکسال یا نهایت پنج سال ازم کوچکتر بودن باهم گرگم به هوا و قایموشک بازی میکردیم که نوبت من شد قایم بشم نمیدونم چیشد که ناخواداگاه کشیده شدم سمت اون چاه چون قدیمی بود دورشو سنگ چیده بودن و دیوار بلندی داشت پشتش نشستم خیلی سنگ داغ بود حس سرگیجه بهم دست داد و حالم بد شد. یه صداهای ریزی به گوشم میخورد و وادارم میکرد که درشو باز کنم ولی با صدای جیغ خواهرزادم به خودم اومدم برام عجیب بود که اون چاه چراباید باعث میشد همچین حالی بهم دست بده؟ شب شد و همگی دور کرسی خابیدیم اخر شب حس کردم کسی زیر گوشم چیزایی نجوا میکنه ،اهمیت ندادم از خستگی زیاد بود شاید. به خاب رفتم و چند ماهی گذشت ،تابستون از راه رسیده بود یک روز که داشتم رخت چرکارو میشستم اقا اومد بالا سرم و چند تا کتاب گرفت سمتم و گفت بیا دختر اینا واسه توعه.... " گفتم مرسی اقاجان اینا چیه من که سواد ندارم. دستی به ریش سفیدش کشید و گفت از فردا میری مکتب درس بخونی سواد دار بشی. با این حرفش انگار دنیارو به من داده بودن نمیدونستم از خوشحالی چه کنم دستشو گرفتم و بوسیدم که نوازشم کرد و گفت برو رختای تمیز بپوش فردا از صبح میری مکتب پیش حسن خان ،باهاش صحبت کردم بهت سواد یاد بده ننم تعجب کرده بود چون اقاجان به هیچ کدوم از خواهرها اجازه ی درس خوندن نداد جز من از صبح شروع کردم به مکتب رفتن ،علاقم به درس خیلی زیاد بود زود همه چیزو یادگرفتم و سواددار شدم حسن خان خیلی از درسم راضی بود بارها به اقاجان گفت که این دخترو بفرستین شهر درس بخونه اقا جانم رضایت داد ولی برادرام نه. سرهمین خیلی جنگ و دعوا داشتن که اخر اقاجان پیروز شد و هفته ای سه بار باهم میرفتیم شهر که من برم مدرسه و دیپلم بگیرم ،سال اول دانش اموز نمونه شدم و کلی جایزه بهم دادن . روزگار خوبی داشتم و تو ده اسمم سر زبون ها میچرخید دیگه به جای اینکه بگن ترشیده س میگفتن سواد داره خیلی از پیرای ده میگفتن داری گناه میکنی درس خوندن برای زن حرومه. جهالت بود اما اقام اهمیتی نمیداد و بیشتر تحریک میشد که منو تا اخرین مرحله ی درس بفرسته شهر. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽