#درد_دل_اعضا
به فرمایش آقام همه شب اونجا موندن و برنگشتن به دهشون.
اونشب منتظر اتفاقات ترسناک بودم دلم نمیخواست با جیغ و داد آبروم بره
تاصبح پلک رو پلک نزاشتم آفتاب طلوع کرد باخیال راحت خوابم برد
تو خواب باز اون دختر بچه رو دیدم ولی قضیه اش چی بود؟
دلم میخواست برم پیش دعا نویس و شر این موجوداتو از زندگیم کم کنم ولی بارها شنیده بودم که اگر برم پیش
دعا نویس میمیرم یا خانوادم چیزیشون میشه دلم میخواست خودمو بکشم
ازخواب که بیدار شدم دیدم همه خوابن هنوز .دوباره گرفتم خوابیدم که حس کردم بختک افتاده روم
نفس تنگی و از کار افتادن بدنم شروع شده بود
دست و پا نمیزدم و فقط نفس عمیق میکشیدم و سوره بقره رو خوندم چون ننم گفته بود هروقت بختک افتاد روت بخون
باگریه خدارو تو دلم صدا میزدم حس کردم دستای پر از پشم و زبری گلوم رو گرفت و فشار داد
نفسم بالا نمیومد نگاه کردم دیدم یک موجود خیلی زشت و سیاهی با چشمای زرد نگاهم میکنه زمزمه کرد_نباید اون زن بیاد
گریه کردم نمیفهمیدم چی میگه دوباره گفت _بچه ای که از تو زاده بشه فرزنده شیطانه
نمیدونم چیشد که از روی قفسه سینم بلند شد ورفت
به سرفه افتاده بودم نمیتونستم نفس بکشم با سرفه های من همگی بیدارشدن
دیگه خسته شده بودم دلم میخواست برم در اون چاه کوفتیو باز کنم ببینم چی توشه که بخاطر نزدیک شدن بهش انقدر دارم زجر میکشم..
گلویی صاف کردم و بلند شدم جای دستاش میسوخت
رفتم و آب زدم به جای دستاش توآینه شکسته شده حیاط خودمو دیدم که سینه ام کلا کبود شده بود و جای سم افتاده بود روش
بغضم شکست و گریم گرفت دستامو چسبونده بودم به سینک و گریه میکردم که در خونه باز شد و صدای کشیده شدن دمپایی به گوشم خورد فوری خودمو جمع و جور کردم که دیدم خواهرم پشتمه
_گلرخ خوبی؟
چارقدم رو درست کردم_آره خوبم
اخم کرد و دست گزاشت روی یقه لباسم دستشو گرفتم و لبخند مصنوعی زدم که متوجه کبودی های بدنم نشه
باهم رفتیم داخل و صبحانه خوردیم باید یک جوری خونه رو خالی میکردم
و در اون چاه کوفتی رو باز میکردم
اشتهام کم شده بود و خودمو با نوه خواهرم مشغول کرده بودم خیلی دختر نازی بود.
بعد صبحانه همه شال و کلاه کردن برن خونه هاشون که ننم گفت بریم خونه خواهر بزرگم منم موافقت کردم
ولی گفتم دیر تر میام اولش نگرون بود ولی قانعش کردم که برن.
خونه نم نم داشت خالی میشد
با خالی شدن خونه خیالم راحت شد دلم نمیخواست اتفاقی برای خانوادم بیوفته..
باترس سمت چاه رفتم مطمعنا هیچی نبود یه چاه خالی و ساده!
آب دهنمو قورت دارم و بسم اللهی گفتم چرم رو گرفتم و خواستم پس بزنم که انگار نیروی قویی اونو نگهداشته بود!
ولی تلاشمو کردم و چرمو انداختم کنار
حس خفگی بهم دست داد.
ازجام بلند شدم هیچ خبری نبود!
نه از مار خبری بود نه اون موجودات!
پوزخندی زدم هفده سال تموم سرکار گزاشته بودن مارو؟
سمت چاه رفتم تا نگاهی بهش بندازم خیلی تاریک بود
سرمو بیشتر وارد چاه کردم عمقی نداشت صدای جیغ اومد و کسی منو از پشت پرت کرد داخل چاه جیغ زدم از ترس داشتم
سکته میکردم با دستام سرمو نگهداشتم تا آسیب نبینه پرت شدم ته چاه از درد نفسم بند اومد
داشتم بیهوش میشدم که حس کردم در چاه گزاشته شد با تموم توانم جیغ زدم ولی ....
چشمام بسته شد و به خواب عمیق رفتم
با صدای کسی از جا پریدم که از درد فریادم دراومد با بوی نم و لجن چشمامو باز کردم
همه جا تاریک بود..
دریغ از یک نور یا هوایی!
فکر کردم خوابم دستمو به در و دیوار کوبیدم و فهمیدم افتادم داخل چاه خواستم از سرجام بلند شم که افتادم زمین
و آب کثیف پاچید به همه جام
پام قلم شده بود اشکم دراومد
آرزوی مرگ میکردم!
با گریه آقام رو صدا کردم ننم رو صدا کردم ولی ای دل غافل که هیچکس خونه نبود..
نمیدونم چقدرگذشت که صدای برادرم رو شنیدم صداش زدم با تموم توانم جیغ میزدم و کمک میخواستم
از اونجا خیلی میترسیدم نزدیک بود سکته کنم و بمیرم
میترسیدم سر و کله اون موجودات لعنتی پیدا بشه چشمامو بسته بودم و آیه الکرسی میخوندم و صلوات
میفرستادم هرازگاهی جیغ میزدم..
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽