شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_ازدواج ❤️😍 مادر با كفگير سيب زميني هاي خرد شده توي تاوه رابه هم مي زد تا سرخ شود ، در همان
😍❤️  فرهاد گفت : این خواست خود مریم بود . من و او در دوران دانشجویی در رشته روانشناسی تحصیل می کردیم . من آن زمان به مریم علاقه مند بودم . تا اینکه مریم یک روز درحین عبور ازروی پله های دانشگاه سرش گیج می ره وروی پله ها می افته و نخاعش به سختی آسیب می بینه با این حال مریم بعد از یک وقفه چندماهه دوباره تحصیلش را ادامه می دهد . من از همان زمان مرتب به مریم پیغام می دادم وخواست قلبی خودم را به اش می گفتم . اما او شاید به خاطر وضع جسمی که داشت ، جواب رد می داد . اما من به خاطر اینکه واقعأ به مریم علاقمند بودم . بر این پیوند اصرارداشتم . به نظر من مریم نه تنها از نظر اخلاقی و فکری یک دختر مناسبی است، بلکه از نظر اراده و پشتکارنیزفوق العاده قوی و مستحکم است . من فکر كردم من و مریم می تونیم در کنار هم خوشبخت باشیم . چون باهم همفکریم ، تفاهم داریم و همدیگر رو بهتر درک می کنیم و این برام خیلی مهمه ، به همین خاطر وضع جسمی مریم به هیچ وجه نمی تواند مانع خوشبختی ما باشد . مادر فرهاد لبخندی زد ودست پسرش رادر دستش گرفت و گفت : اگه اين موضوع رو به من مي گفتي با این ازدواج موافقت مي كردم و من فكر نمي كردم دختر ناتواني باشه ، مبارک باشه .امیدوارم سالهای سال با خوشبختی در کنارهم زندگی کنید . ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽