شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #حامد بقچه ای جمع کردم ، کمی پول ، خوراکی و چندتا لباس... صبح زود همراه با کاروان
ملا اسمائیل دستی به ریش هایش کشید و چند دقیقه ای در فکر فرو رفت ... سری تکان داد و گفت با این سن کم خوب دل و جرات داری ! در افتادن با این موجودات کار خیلی خطرناکیه..! باید خیلی حرفه ای و محتاط باشی وگرنه ممکنه آسیب ببینی، از فردا چند روزی رو تحت تعلیم من باش تا ببینم بنیه ات در چه حده از فردای آن روز من و ملا به وسط دشت میرفتیم و ساعت ها ذکرهایی میگفت و منم تکرار میکردم و گاهی فقط سکوت میکردم روز پنجم بود که از جلوی چشمانم موجود سیاهی رد شد چنان با سرعت که بادی از سویش سمتم وزیده شد توی دلم فرو ریخت اما خم به ابرو نیاوردم ... آن شب وقتی برگشتیم به خانه ملا بهم گفت خوشم اومد امروز اون موجود رو دیدی و از خودت وحشت نشون ندادی فردا میتونی به شهرت برگردی و کارهایی که بهت میگم رو بکنی تا اون موجود رو ببینی اما نه حرفی از انتقام بزن نه تهدید چون ممکنه در کسری از دقیقه تورو به هلاکت برسونن پس کارهایی که بهت میگم رو مو‌ به مو انجام بده تا بتونی باهاشون دیدار کنی و وقتی که ظاهر شدن صحبت هاتو باهاشون بکن روزها گذشت و بعد از چند شب به خانه رسیدم بعد از احوال پرسی و ابراز دلتنگی کلید حمام رو خواستم ، اوایل حکومت رضاشاه بود (اوایل سده سال ۱۳۰۵) و کشور در حال دگرگونی و تغییرات اداره ی شهر ها بود و این موضوع نگرانی پدر و مادرم رو بیشتر کرده بود مامان : پسرم تو تازه از راه رسیدی چند روزی استراحت کن بعدش برو سراغ کارهای حمام اوضاع خیابون ها نا امنه _نه مادره من ، من انگیزه ام چند برابر شده و اصلا تحمل خانه نشینی رو ندارم ترجیح میدم مدام مشغول باشم کلید رو گرفتم ساعت نزدیک به ۱۰شب بود ، وارد حمام شدم، لباس هایم را درآوردم شروع به خواندن ذکر ها کردم و همه جای حمام عود های مخصوص روشن کردم و منتظر نشستم ... صداهایی توی حمام پیچید تشت های مسی به این سو و اون سو کوبیده شدن اما واکنشی نشون ندادم صدایی به گوشم رسید که گفت از من چه میخواهی ؟ منم بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم خواهرم کجاست ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽