شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #حامد وقتی که بعد از چندین سال دوری از خانه، از عراق به ایران و به شهر خودم برگشتم
وارد حمام شدم دنیا دور سرم میچرخید سالها بود که لحظه شماری میکردم برای این لحظه من دیگه بچه نبودم ... دیگه خام نبودم ... با کوله باری از دانایی و آگاهی اومدم وسط حمام نشستم چشمامو بستم شروع به خوندن ذکرهای مختلف مخصوص کردم ، خوندم و خوندم و خوندم چند ساعتی گذشت احساس کردم اطرافم بادی شروع به وزیدن کرده چشمانم رو باز کردم خودم رو وسط یه باغ میوه دیدم چندتا اتاق قدیمی وسط باغ قرار داشت یه لحظه رعشه به تنم افتاد اما دلم رو قرص کردم روی زمین خزیدم تا نزدیکی یکی از اتاق ها صدای خنده و شادی از اتاق میومد خزیدم و خودم رو به اتاق بعدی رسوندم صدای حرف زدن میومد اما من نمیفهمیدم که چی میگن زبونشون متفاوت بود... این چند اتاق رو که رد کردم خودم رو ، رو به روی یه ساختمان قدیمی چندین اتاقه (ساختمانی شبیه بیمارستان) دیدم ، یه حسی توی دلم میگفت حنانه اینجاست مسافتش با من تقریبا ۵۰۰ متر بود و نمیتونستم سینه خیز برم حتما کسی میدید اما چاره ای نداشتم باید به داخل ساختمان میرفتم، بلند شدم نفسم رو حبس کردم و با سرعت دویدم تا جلوی درب ساختمون رسیدم در حین وارد شدن به ساختمان بودم که چیزی من رو سرجایم متوقف کرد چند جن سیاه پوش بلند قامت با چشم های عمودی و دهان های بی لب موهای مشکی بلند درست در حال خارج شدن بودند و با من روبرو شدند نمیدونستم باید چکار کنم با صدای بلند فریاد زدند و در یک چشم بهم زدن دستانم رو گرفتن و مرا قفل کردند و به نزد بزرگشون بردند بزرگ آنها که گویی شیخ جرجاس ابن ... نام داشت با دیدن من آتش از گوش هایش برافروخته شد و مترجمی رو صدا زد من با شنیدن صدای مترجمشون شناختمش و فهمیدم این همون شخصی است که در حمام با من صحبت میکرد و اون شخص هم از دیدن من در آنجا شوکه شد از صحبتهایی که میانشان داشت اتفاق میوفتاد متوجه شدم که دارن راجع به من و اینکه چه کسی هستم صحبت میکنند .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽