شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_یک_اشتباه ❌🌸 منشی دادگاه اسمش را صدا زد؛ نامش غزل بود. می‌گوید رفتنم مثل زدن تیر خلاص است
❌🌸 هنوز یک هفته از میهمانی نگذشته چطور این‌همه مکث کرد تا مرا به خاطر بیاورد؟ مرا به اتاقش دعوت کرد و بلافاصله وارد بحث آموزش موسیقی شدیم. فهمیده بود که ساز یاد گرفتنم بهانه است و علاقه قبلی به این کار نداشتم. گفت در روز چقدر به موسیقی گوش می‌دهی؟ گفتم اغلب آخر هفته‌ها و این سؤال و جواب‌ها به این جمله ختم شد: «پس شما همین یکی دو روزه تصمیم گرفتید ساز زدن یاد بگیرید؟» از خجالت سرخ شدم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم وقتی شما ساز می‌زدید مرا با دنیای جدیدی آشنا کردید. الان هم می‌خواهم آموزش ببینم. گفت راه سختی در پیش داری و باید زیاد تمرین کنی.   کلاس‌ها شروع شد و من با جدیت می‌خواستم خودم را به او ثابت کنم، در نتیجه روند آموزشم بسیار سریع پیش می‌رفت و خیلی زود به مرحله بالاتری وارد شدم که چند هنرجوی دیگر هم داشت. امیر علی جدی بود و همین جذابیتش را دو چندان می‌کرد. رفته رفته بعد از چند ماه یخش باز شد و کمی به هم نزدیک شدیم. البته من برای به دست آوردن امیر علی راه سختی در پیش داشتم و آن هم عبور از دخترانی بود که همگی با هوش‌تر، زیباتر و جذاب‌تر از من بودند و امیر علی با آنها رابطه بهتری داشت. بعد از کلاس هنرجو‌ها جزئیات حرکات امیر علی را آنالیز می‌کردند و هر کس آن را به خودش ربط می‌داد اما من فرصت دیگری داشتم و آن هم دوستی پدرم با پدر امیر علی بود. یک روز به پدر گفتم که میهمانی‌ای ترتیب بدهد تا خانواده استادم به منزل ما بیایند. پدر پذیرفت و میهمانی برگزار شد. پدر امیر علی مرتب به چشم خریدار مرا ورانداز می‌کرد و به پدرم می‌گفت: سعید! دختر زیبا و هنرمندی داری. بنابراین موفق شده بودم دل پدر و مادرش را به دست بیاورم. ماه‌های بعد از آن چندین رفت و آمد دیگر بین خانواده‌ها برقرار شد. یک روز بعدازظهر تلفن مادرم زنگ خورد. مادر امیر علی بود و گفت می‌خواهند برای امر خیر به منزل ما بیایند. در پوست خودم نمی‌گنجیدم. بالاخره موفق شده بودم شاهزاده سختگیر و عبوس را سوار اسب سفید بختم بکنم. حال و هوای امیر علی بعد از خواستگاری به مراتب صمیمی‌تر از قبل شد. از من خواست که دیگر به آموزشگاه نیایم من هم پذیرفتم چون تحمل دخترهای آنجا که هر کدام یک رقیب محسوب می‌شدند برایم آزاردهنده بود. گمان می‌کردم به تمام آرزوهایم در زندگی رسیده‌ام و همه چیز زیباتر شده بود. رؤیایی‌ترین روزهای زندگی‌ام را تجربه می‌کردم و شاد بودم. امیر علی هم هر از چندگاهی برای کنسرت‌های مختلف به سفر می‌رفت و من به انتظارش ساعت‌های کشداری را می‌گذراندم.   سرانجام در یک روز بهاری ۳ سال پیش مراسم ازدواجمان برگزار شد و پا به زندگی و خانه مشترک هم گذاشتیم. آموزش موسیقی بخشی از شغل و محل کسب درآمد ما بود برای همین امیر علی کلاس‌هایش را بیشتر کرد و حتی شاگرد حضوری هم پذیرفت. از کارش و اینکه مدام با دختران جوان در تماس باشد راضی نبودم اما چاره دیگری نبود. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽