داستان میلاد و لیلا🌸 ❌😔 محدود بودم محدودتر شدم ،مامانم یا داداشم میبردنم مدرسه و برمیگردوندن مامانم تو خونه نگاه ازم برنمیداشت ،چند روز بود با میلاد حرف نزده بودم مثل دیوونه ها شده بودم تو کلاس همش گریه میکردم فقط تو راه مدرسه دوبار از دور دیدمش که با موتور اومده بود ولی از ترس نزدیک نمیشد تا اینکه یکی از بچه های کلاس گوشیشو آورد و زنگ ورزش رفتم کلی باهاش حرف زدم گفت باید یجوری فرار کنی اگه باهم باشیم مجبور میشن راضی به ازدواجمون بشن گفتم فکرامو میکنم بهت میگم که ای کاش یه عقلی داشتم و واقعا فکر میکردم تصمیم گرفتم به حرف میلاد گوش کنم. روزی که آش نذری داشتیم وقتی همه مشغول بودن از خونه زدم بیرون ،با تلفن عمومی زنگ زدم بهش و اومد دنبالم و رفتیم خونشون. مامانش یه جوری رفتار میکرد که انگار براش عادیه ، فقط یکم غر زد به میلاد که ننه باباش پا نشن بیان سراغمون؟ خونشون یه باریکه بود که در مقابل خونه ی ما مثل لونه موش بود میلاد گفت بیا بریم بالا . پاگرد پشت بومشون یکم پهن بود که موکتش کرده بودن و یه تلویزیون کوچک قدیمی ام گذاشته بودن مام نشستیم و تلوزیونو روشن کردیم اولش کلی بغل هم حرف زدیم بعد میلاد رفت رختخابشو پهن کرد و گفت.....👇❌ ادامه ی این داستان عبرت آموز و جذابو اینجا بخونید👇👇👇😍❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/2311979298C8b0197e42c ♨️👆👆👆