شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی #آذین گفتم بهرام منم میام من اصلا نمیتونم تو خونه بشینم باید زودتر پسرمو پیدا کنم.
چند دقیقه طول کشید تا بیرون اومد. وقتی اومد بیرون توی دستش یه نایلون بود از دور نمیشد واضح دید تو نایلون چیه، جلوی در خونه که رسید تونستم بسته پوشکو بین خریداش تشخیص بدم، محکم زدم رو دست بهرام گفتم اوناهاش تو نایلون خريداش پوشکه.. خواستم از ماشین پیاده شم که بهرام دستمو کشیدو نزاشت گفتم ولم کن باید برم بچمو ازش بگیرم گفت صبر کن آذین توروخدا همه چیزو خراب نکن وایسا زنگ بزنم به جناب سروان اون مامور بفرسته ما الان بریم همه چیز خراب میشه دستشو پس زدم گوشم به حرفاش بدهکار نبود دیگه طاقت یه ثانيه انتظارم نداشتم محکم مچ دستمو گرفت شروع کردم به داد زدن با دست دیگه جلوی دهنمو گرفت گفت توروخدا ساکت باش آذین توروخدا با عجله کردن اوضاعو خراب نکن من دیگه مطمئن شدم بچم دست ایناس اما باید پلیس بیاد تا نتونن فرار کنن. ده دقیقه دست و پا زدم بعد آروم شدم. به پهنای صورت اشک میریختم وقتی دید آرومم زود گوشیشو درآورد به جناب سروان زنگ زد آدرسو داد، همش میگفتم پس کی میان؟ بهرام میگفت الان میان یکم صبر داشته باش. تا اینکه بعد از نیم ساعت پلیس اومد آژیر که کشیدن بهرام زد تو سرش گفت الان صدارو میشنون فرار میکنن. از ماشین پیاده شدم دویدم سمت خونه پلیسا هم اومدن جناب سروان خودشم اومده بود رفت جلو زنگ زد طول کشید آیفونو بردارن. جناب سروان گفت حکم برای گشتن خونه داره. ما تعجب کردیم چون دفعه اول چهار روز طول کشیده بود تا حکم بگیریم. چند دقیقه بعد دوست امید اومد جلوی در. دوست امیدو که جلوی در دیدم جوش آوردم داد زدمو گفتم زودباش بچمو بیار بچم کجاس؟ جناب سروان گفت خانم آروم باش برو کنار. بهرام دستمو گرفتو منو عقب کشید، دوستش گفت چی میگه این خانم؟ مگه بچش دست ماس؟ جناب سروان گفت: برو کنار ما باید خونه رو بگردیم. دوستش گفت خونه رو برای چی؟ مگه شهر هرته بریزید تو خونه؟ یکی از مامورا حکمو نشونش داد حکمو که دید رنگش پرید بازم سعی کرد مارو از رفتن تو منصرف کنه اما جناب سروان دستور داد مامورا رفتن تو خونه منو بهرامم رفتیم اما قول دادیم از دور فقط نگاه کنیم. پامو که تو خونه گذاشتم قلبم نزدیک بود از جا کنده بشه حتی بوی بهروزو میتونستم حس کنم، اشکم به پهنای صورتم میریخت مامورا هنوز ۵ دقیقه نشده بود رفته بودن تو خونه که یهو یه دختر بچه هم سن و سال بهروزو آوردن از اتاق بیرون، دخترو که دیدم كل تنم یخ بست دوست امید گفت این خواهرزادمه ولش کنید. من یه لحظه فکر کردم اون لباسا برای این دختر بوده و من اشتباهی فکر کردم بچم پیش امیده.. یه لحظه كل امیدم برای پیدا شدن بچم از بین رفت داشت حالم بد میشد که یکی دیگه از مامورا داد زد جناب سروان جناب سروان بیاید اینجا. همگی دویدیم تو اتاق چیزی که میدیدم باورم نمیشد توی کمد دوتا پسر بچه دقیقا همسن بهروز وایساده بودن. دوست امید گفت بخدا اینا خواهرزاده هامن ولشون کنید.. جناب سروان گفت: به این پسر دستبند بزنید کل خونه رو بگردید تمام سوراخای این خونه رو بگردید. استرس كل وجودمو گرفته بود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽