#داستان_زندگی ❤️
#قسمت_اول
ارسالی ✅💚
حمید لبخندی زد از شدت لذت و عشق بینمون تو فضا بودم و ناب ترین لحظه هارو کنارش تجربه میکردم
یهو حس کردم صدایی میاد
اروم گفتم حمید صدای چیه میاد؟
حمید بلند گفت صدای عشق منه میاد صدای عشقههههه که میاد
خنده ای کردم و گفتم دیوونه حس کردم از بیرون....
با کوبیده شدن در اتاق به دیوار با وحشت حرفم نصفه موند
یهو تمام بدنم سر شد
و کمی بعد حس کردم رو سرم آب جوش ریختن..
چند بار پلک زدم ببینم درست میبینم یا نه
با داد نریمان داداشم فهمیدم همه چی واقعیته...
با ترس و وحشت از جام بلند شدم و جلو چشم بابام و داداشم و چند نفر دیگه روسریمو انداختمرو سرم
میمردم بهتر نبود...؟
اصلا چرا من نمردم اون لحظه؟؟
بابام هنوز با شوک نگاهم میکرد
شاید اونم مثل من دلش میخواست این دیدار یه توهم یا خواب بود
با حمله نریمان به سمت حمید جیغی از سر ترس کشیدم و خواستم برم سمتشون
داغی پشت کمرم حس کردم و بعد سوزش شدید....
گوش هام وز وز میکردن
نریمان یقه مو گرفت و با تمام قدرت کوبوندم توی دیوار،
حمید تند تند خودشو مرتب میکرد
به چشمای توفیق پسر همسایمون چشم دوختم،
کار خودش بود....
خودش پلیس و همه رو خبر کرده بود...
اون لحظه زندگیمو پایان یافته میدیدم و خودمو مرده تصور میکردم وگرنه یه بلایی سر توفیق میاوردم...
@azsargozashteha💚