eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
987 ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت داستان جذابمون از امروز شروع میشه حتما دنبالش کنید و لذت ببرید❤️😍👇👇 سلام اسم من فرزاده حالا که دارم داستان زندگیمو مینویسم حس میکنم کلی اتفاق توی زندگیم افتاده که نسبت به سن و سالم خیلی زیاده از وقتی یادم میاد پسر زبر و زرنگی بودم درس نخوندم،دوس داشتم مثل پدرم پیشرفت کنم .وقتی دیپلممو گرفتم وارد بازار کار شدم تصمیم گرفته بودم راه پدرمو ادامه بدم ،زده بودم تو کار ساخت و ساز . پدرم برای تشویق و اولین بار مقداری پول به عنوان سرمایه بهم داده بود.خونه های خیلی کوچیکو انتخاب میکردم و تمام کاراشو انجام میدادم ،تقریبا اواخر دهه ی هفتاد بود که حسابی کارام رونق گرفته بود و کلی سفارش کار داشتم ،تو همین گیر و دار بود که پدرم پیشنهاد داد تا یکی ازدخترای فامیلو بگیرم ،اون موقع من ۲۳سال داشتم سربازی هم رفته بودم و اوضاع مالیمم خوب بود به جز خودم دوتا خواهر و یه دونه برادر داشتم .دختری که خانوادم برام انتخاب کرده بودن رو تا حالا ندیده بودم به خاطر همین به پدرم گفتم اگه ببینمش شاید ازش خوشم نیاد،واسه همین قرار شد اول مامان و خواهر بزرگم برن و دختره رو ببینن و از خانوادش اجازه بگیرن که اگه میشه باهم ملاقات داشته باشیم تا ببینیم اصلا از هم خوشمون میاد یا نه. مامان و خواهرم که رفتن و دخترو دیدن انقدر ازش تعریف کردن که منم هوایی شدم و حسابی مشتاق که برم ببینمش از تعریفاشون حسابی خوشم اومده بود ،خواهرم چپ میرفت راست میومد میگفت .... @azsargozashteha💚
❤️ سلام. من یک دختر 29 ساله هستم. بچه که بودم اجازه نداشتم برم با بچه ها بازی کنم. یبار تو کوچه با دختر همسایه در حال بازی بودم، داداشم سر رسید و زد تو گوشم. با اسباب بازیام گوشه حیاط تنها بازی میکردم. مدرسه میرفتم دلم نمیخواست زنگ بخوره که بیام خونه. شاگرد ممتاز مدرسه بودم. رشته پزشکی قبول شدم اجازه ندادن برم. با تمام مخالفتا تو یه کارخونه شروع به کار کردم. یه روز رییس منو خواست رفتم دفترش. دوتا پلیس اونجا بودن نگام میکردن بهم گفتن داداشت صبح زود اومده اینجا تهدید کرده که خواهرمو راه ندید. با سرافکندگی وسایلمو جمع کردم اومدم بیرون. خاستگار واسم اومد ده دقیقه بعد رفتن پسره زنگ زد گفت اونجا خونه بود یا خرابه؟.. وسایلاتون چقدر قدیمی بود. بار دوم که خاستگار اومد بابام جوری اخماشو درهم کرد با مادر پسره دعواشون شد. پدرم معتاده، از قدیم هرچی داشته میبخشیده به اینو اون. با مادربزرگم قهر بودیم، اون پولدار بود، واسه عموهام خونه و ماشین خرید، بهترین چیزا واسه بچه هاشون. ولی پدرم نرفت بگه پس سهم من چی؟ طرف مادریم هم ارث مادرمو میخورن و محل به ما نمیدن. برادربزرگم 43 سالشه و مجرده، کار درستی نداره، پولی که درمیاره واسه خونه خرید میکنه. خورد و خوراک که میخره منت میذاره، مثلا دارم میوه میخورم میگه پول میوه رو من دادم. من ده ساله تنها تو اتاقم غذا میخورم. گاهی شده عروسکمو میذارم کنارم تا با اون غذا بخورم. اون یکی برادرم 42 سالشه، همون که از بچگی اذیتم میکرد، یه روز تو عمرش سرکار نرفته، میخوره و میگرده. خواهرم 37 سالشه اینم مجرده. مادرم بنده خدا اسیر ما شده. من کلا تو اتاقم هستم. شاید کلا ده دقیقه از اتاق برم بیرون. هیچ دوستی ندارم. من کل شب بیدارم که روز بخوابم تا حتی صدای خانوادمو نشنوم. حسرت خیلی چیزا رو دلمه… حسرت میز تحریر، حسرت شب یلدا که دور هم باشیم، حسرت اینکه یه مهمون بیاد خونمون. گاهی به مامانم میگم مامان ما اگه یه شب هممون تو خونه بمیریم تا چندوقت هیچکی متوجه نمیشه چون هیچکی حال مارو نمیپرسه. از قبل واسه خودم تیکه تیکه جهاز خریدم جمع کردم، با چه ذوقی میخریدم. وقتی دیگه از ازدواج ناامید شدم، ماشین گرفتم بار کردمو فرستادم واسه یکی که مشکل جهاز داشت. جهازم دور میشد و من اشک میریختم، جهازم دور میشد و تصوراتی که واسشون داشتم جلو چشمم میومد. بابام اصلا فکر زندگی نیست، تا حرفمون میشه میگه بمیرم راحت شم. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️ داستان واقعی #ساره 👆👇 عبرتی برای زندگی😔
سلام من ساره ام. سی سالمه و دو ساله از همسرم جدا شدم. داستان زندگیم شاید برای خیلی ها غیر قابل باور باشه داستان یه اعتماد و زندگی ایی که به چشم بهم زدنی نابود شد. 😭 اگر زندگیت برات مهمه این داستان رو بخون تا هیچ وقت اعتماد بیجا به کسی نکنی. تازه یک سال بود که ازدواج کرده بودم، ازدواجم سنتی بود ولی همسرم از قبل منو میخواست، پسر همسایمون بود و جوون چشم پاک و مؤمنی بود. برای من این چیزا ملاک بود که منو دوس داشته باشه و بتونیم کنار هم آسایش داشته باشیم. بعد از یک سال که عقد کردیم رفتیم خونه خودمون. خونمون دو سه تا کوچه با خونه مادرم فاصله داشت. زندگی خوبی داشتیم محمدرضا مرد زندگی بود. صبح میرفت سرکار و بعد از کارش میومد خونه یا گهگاهی می رفت به مادرش سر میزد و میومد. توی کوچمون با همسایه ها زیاد رفت و آمد داشتیم. با اینکه شهرستان بزرگی بود اما چون همسایه های قدیمی بودیم و بافت منطقه همون طور قدیمی بود و خونه ها ویلایی بودن همه همدیگرو میشناختیم. دو سه تا دختر همسایه داشتیم که از همون بچگی با همدیگه میرفتیم مدرسه، زمان دانشگاه بین ما فاصله افتاد اما بازم هنوز با هم رفیق بودیم. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
داستان #واقعی یک زندگی ❤️ عجیب و تلخ ✅ زندگی #ستاره 🌹 قسمت #اول 👆👇
چند باری گوشیمو بالا پایین کردم، چشمامو مالوندم. چیزی که میدیدمو نمیتونستم باور کنم، عکسم بود درحالی که توی آینه گرفته بودم تا ببینم چقد لاغر کردم، چند دقیقه بعدم پاکش کرده بودم و این عکس رو الان پسرعمه شوهرم، سهیل، برام فرستاده بود. رنگ عوض کردم و نوشتم این چه عکسیه آقا بهنام؟ گفت بهت گفته بودم زن سهیل نشو گفته بودم عاشقتم یادته چقد التماست کردم؟ یادته زدی تو سرم و گفتی سهیل وضع مالیش بهتره؟ یادته کل اون دو سالی که با هم عشق و عاشقی داشتیم رو فراموش کردی، یک شبه خطتو خاموش کردی و فردا به خواستگاری سهیل جواب مثبت دادی و یک هفته بعدشم عقد کردی؟ من حتی به تو گفتم خودکشی میکنم تهدیدت کردم ولی با بی رحمی تمام گفتی هر کار دوست داری بکن، اصلا برات مهم نبود که من بمیرم، من بمیرم مهم نیست ولی تو خوشبخت شی فقط! آره؟ بعد از تو نتونستم عاشق کسی بشم، از عمد با سهیل میومدید خونه ما جولان میدادید دست همو میگرفتید باهم میخندیدین که بیشتر لج منو درآرید، ستاره مگه من چیم از سهیل کمتر بود؟ من عاشقت بودم من فقط خونه و ماشین نداشتم گفتم صبر کن تا جور کنم و بیام خواستگاریت. ترسیده بودم نوشتم عکس منو از کجا آوردی؟ @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
داستان #جدید ❤️😍 زندگی #شهره 🌹 بسیار عجیب و باورنکردنی مناسب برای بالای ۱۶سال❌❌❌
سلام من شهره هستم متولد ۱۳۶۱ دختر سوم یک خانواده ۷ نفره ۵ تا خواهریم پدرم مرد مهربون و خوبی بود و از نظر اقتصادی هم بد نبودیم . میخام داستان زندگیمو براتون بگم که شاید درس عبرتی بشه برای پدران و مادرانی که ندونسته دخترانشونو اسیر زندگی و شوهر و ... میکنن، الان که تو سن ۳۸ سالگی هستم وقتی به پشت سرم نگاه میکنم میبینم اصلا زندگی نکردم فقط زنده بودم ... نه اینکه بگم خوشی نکردم نه ولی روزای که سختی کشیدیم خیلی بیشتر از روزای خوش زندگیم بود... سال ۷۱ دوتا خواهر بزرگترم ازدواج کردن . خواهر اول همسرش اهل تهران بود ولی خواهر دوم شوهرش اهل یکی از شهرهای مرکزی ایران بخاطر همین هم خانواده داماد از شهرشون برای مراسم عقد اومدن تهران، اون زمان چون هنوز ماشین شخصی داشتن خیلی باب نبود و همه هم نداشتن با اتوبوس اومدن و صبح زود رسیده بودن تهران منزل ما. از قضا شوهر خواهرم پسر دوم خانواده بوده و عجله داشته برای ازدواج و قبل از پسر اولی میان براش زن بگیرن، خلاصه شوهر خواهرم هرچی به برادرش اصرار میکنه که تو زن بگیر و لااقل یکیو نشون کن برادرش قبول نمیکنه و میگه تو با من کار نداشته باش برو و خوشبخت شو بخاطر همین وقتی میرسن تهران و به منزل ما میان و چون حرفها قبلا زده شده بوده و مراسمات رسمی انجام شده بود اینها برای جشن عقد اومده بودن، یکسری مهمان هم از روز قبل، از شهرستان برای ما اومده بود که فامیلای مادرم بودن، دایی و خاله ... سر صبح که خانواده داماد وارد خونه ما میشن و خونه شلوغ بوده، تو اون شلوغی برادر بزرگ داماد چشمش میخوره به من و از شانس یک دل نه صد دل عاشق میشه میره از داییم که شوهر خواهرشون هم میشده سوال میکنه این دختره کیه؟ داییم در جوابش میگه دختر فامیلمونه . چطور؟ بردار داماد هم میگه هیچی همینجوری ‌اون زمان من فقط ۱۰ سالم بود ولی از نظر جثه از هم سن و سالهام درشت تر بودم و اینکه نخوام تعریف کنم خیلی هم خوشگل بودم که این خوشگلی رو مدیون چشم هام هستم. برادر دامادمون که اسمش محمد بود تمام طول روز فقط حواسش به من بود و کشیک میده ببینه من کجا میرم با کی حرف میزنم که بتونه کشف کنه خانوادم کی هستن تا بلاخره شب میشه و میبینه همه کم کم دارن میرن و خونه خلوت شد ولی من هنوز تو اون خونه هستم میفهمه بله من باید فامیل درجه یک زنداداشش باشم‌ روز بعد درحالی که من با بابام داشتم صحبت میکردم و یجورایی خودمو برای بابام لوس کرده بودم میفهه که من خواهر زنداداشش هستم، مطمئن میشه که واقعا عاشق شده باید منو هرجور که هست بدست بیاره به هرقیمتی.. محمد اون زمان تازه از خدمت سربازی اومده بود ..... @azsargozashteha💚
❤️ ارسالی ✅💚 حمید لبخندی زد از شدت لذت و عشق بینمون تو فضا بودم و ناب ترین لحظه هارو کنارش تجربه میکردم یهو حس کردم صدایی میاد اروم گفتم حمید صدای چیه میاد؟ حمید بلند گفت صدای عشق منه میاد صدای عشقههههه که میاد خنده ای کردم و گفتم دیوونه حس کردم از بیرون.... با کوبیده شدن در اتاق به دیوار با وحشت حرفم نصفه موند یهو تمام بدنم سر شد و کمی بعد حس کردم رو سرم آب جوش ریختن.. چند بار پلک زدم ببینم درست میبینم یا نه با داد نریمان داداشم فهمیدم همه چی واقعیته... با ترس و وحشت از جام بلند شدم و جلو چشم بابام و داداشم و چند نفر دیگه روسریمو انداختم‌رو سرم میمردم بهتر نبود...؟ اصلا چرا من نمردم اون لحظه؟؟ بابام هنوز با شوک نگاهم میکرد شاید اونم مثل من دلش میخواست این دیدار یه توهم یا خواب بود با حمله نریمان به سمت حمید جیغی از سر ترس کشیدم و خواستم برم سمتشون داغی پشت کمرم حس کردم و بعد سوزش شدید.... گوش هام وز وز میکردن نریمان یقه مو گرفت و با تمام قدرت کوبوندم توی دیوار، حمید تند تند خودشو مرتب میکرد به چشمای توفیق پسر همسایمون چشم دوختم، کار خودش بود.... خودش پلیس و همه رو خبر کرده بود... اون لحظه زندگیمو پایان یافته میدیدم و خودمو مرده تصور میکردم وگرنه یه بلایی سر توفیق میاوردم... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_جدید 😍✅ داستان زندگی صنم و یوسف✅ جذاب و هیجان انگیز و پر از استرس❤️ از #فردا ✅ ‌‌‌‌‌
داستان جذابمون😍 از دست ندید❤️ سال ۱۳۱۰✅ اسد در حجره رو باز کرد و مثل همیشه با خنده و خوش رویی با کارگرها حال و احوال کرد و وقتی از کنارشون میگذشت سر به سرشون گذاشت .. صدای خنده ی کارگرها بلند شد .. فهمیدم که باز از اون شوخیهای زشتش که من متنفر بودم کرده .. از همون بالا که دفتر حجره بود گفتم اسد زود بیا بالا کار داریم ... پله ها رو دو تا یکی اومد بالا و به شوخی کلاهش رو از سرش برداشت و خم شد و گفت سلام بر جناب یوسف الممالک .. روزتون عالی .. در خدمت هستم امر بفرمایید .. پشت میزم نشستم و گفتم فقط یک بار ، محض رضای خدا یک بار مثل آدمیزاد بیا و برو .. روی صندلی نشست و سیگاری روشن کرد و دودش رو به سمتم فرستاد و گفت تقصیر منه که میخوام حال همه رو خوب کنم ، خوبه مثل تو برج زهرمار بشم .. دفتر حساب و کتاب رو باز کردم و گفتم وقت کار برج زهرمار شو ... دستش رو گذاشت روی چشمش و حرفی نزد ... سرم رو بالا آوردم و گفتم هر وقت سیگارت تموم شد ایشالا شروع میکنی .. سیگار رو زیر پا انداخت و با کفشش له کرد و گفت ای خدا دقیقا مثل کنیز دده مطبخ ، هی غر بزن ... کنارم نشست و مشغول حسابرسی شدیم .. همونطور که سرش پایین بود گفت راستی ... اومدنی همایون رو دیدم .. گفت بهت خبر بدم قراره فردا برن شکار .. تو هم باهاشون بری .. سرم رو بالا آوردم و گفتم نگفت با کیا میاد؟ بی تفاوت شونه اش رو بالا انداخت و گفت چه فرقی به حال تو میکنه آخه ؟ تو برو خوش بگذرون .. صاف نشستم و گفتم چطور فرق نمیکنه .. یادت نیست اوندفعه منوچهر و دار و دسته اش اومده بودند هر کار میکردند به غیر از شکار... اسد به سمتم چرخید و گفت بابا دست بردار .. تو فرنگم رفتی و برگشتی عوض نشدی ؟ چیکار کردند انگار... ابروهام رو گره دادم و گفتم اولا دین و ایمون چه ربطی به فرنگ و ایران داره در ثانی اینو یادت باشه حرومی حرومیه .. من دوست ندارم دور و برم آدم حروم خور ببینم .. اسد صداش رو تغییر داد و گفت صلواااات ... از لحنش خنده ام گرفت .. ولی تصمیم داشتم با همایون به شکار برم .. احتیاج داشتم به تفریح .. از دو سال پیش که از روسیه برگشته بودم هیچ مسافرتی نرفته بودم و فقط سر گرم کار بودم ‌... وقتی بابا زنده بود رتق و فتق حجره به عهده ی خودش بود و من برای گسترش تجارتمون به روسیه یکی دوباری سفر کرده بودم اما از وقتی که بابا مرد .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
بلند شو پسرم نمازت قضا میشه ها... اصلا نمیتونستم چشمهام رو باز کنم ولی بابا روی نماز و روزه ی ما خیلی حساس بود ... به سختی چشمهام رو باز کردم ... خدارو شکر کردم که نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست ... دوباره برگشتم توی رختخوابم و چرتی زدم.. یک هفته بیشتر نبود که دوران سربازیم به پایان رسیده بود و به خونه برگشته بودم .. هر چند خونه ی ما هم دست کمی از پادگان نداره... باید نماز صبح همگی بیدار بشیم .. هیچ وقت هم بابا فکر نمیکنه شاید کسی عذری داره و نتونه نماز بخونه... این بار با صدای مامان چشمهام رو باز کردم .. _امیر حسین مامان قربون چشمهات پاشو صبحونه آماده اس... کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم .. بابا مثل همیشه سنگک خشخاشی خریده بود که عطرش اشتهای آدم رو باز میکرد ... صندلی رو عقب کشیدم و کنار بابا نشستم ... مامان لیوان چای رو جلوم گذاشت و با مهربونی لبخندی بهم زد ... مشغول خوردن شدم ...ومامان و بابا بهم زل زده بودند و انگار از خوردنم لذت میبردند .. خندیدم و گفتم لقمه هامو میشمارید؟ اینجوری نگاه میکنید تو گلوم گیر میکنه هاااا... _نه مامان جان بخور نوش جونت .. کیف میکنیم از نگاه کردنت ... بوسی برای مامان فرستادم ... بابا کمی از چایش رو سر کشید و گفت خدا رو شکر درس و دانشگاهت رو تموم کردی ، سربازیت هم تموم شد.. الان دیگه وقت کار و زندگیه... لقمه ی نزدیک دهنم رو ثابت نگه داشتم و گفتم حاجی یه ماه استراحت بده .. دنبالم که نکردند... از بچگی مدرسه، باشگاه، بعد از دیپلم دانشگاه بعد از دانشگاه سربازی ... یه ماه برای خودم باشم و یکمی استراحت کنم... مامان لب پایینش رو گاز گرفت و بهم چشم غره رفت.. که چرا با حاجی اینطور صحبت کردی... حاجی کمی ابروهاش در هم گره زد .. سینه اش رو صاف کرد و گفت فکر میکنی چقدر عمر داریم که بخواهیم یک ماهش رو به بطالت بگذرونیم .. چشم بزنی میبینی چهل پنجاه سالت شده ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df داستان زندگی رو از دست ندید😍 در کانال ما ها✅❤️
🍁 ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ، مےﮔﻮﻳﺪ: ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ... ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ، ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ 💭 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ: ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﮐﻦ! : ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ! ﭼﺮﺍ ؟! ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ 💭بچه: ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ... ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ، ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ، ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ... ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺘﻢ: ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ! ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ مےآید ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟ ﻟﺒﺎﺳ‍َﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟ ﮔﻔﺖ: بله ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ. 💭ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ، ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ! ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ! ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ! ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟! 💭 ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ! ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ...ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ؟ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ! ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ، ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ! ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ...😔 💭ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ!! ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ!! ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ، ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ!!! ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ! ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ؟ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟!! ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ، ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ! ﺍﻭﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩن...! ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ... ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ! ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ... ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ... ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ: ؟ ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﻧﻢ... ﮔﻔﺖ: ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ... ﮔﻔﺖ: ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟! ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ، ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ، ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ، ﺍﻣﺎ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ...! 😢ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ! ✨🌸خدایا، ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﺒﻧﺪ! ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻭﮐﺜﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﯼ! ♥”ﺍﻟﻬﯽ ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ... ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ... ♥ﺍﻟﻬﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ! ♥ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ! ♥ﺍﻟﻬﻲ ﺩﺭِ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﻳﻤﺎﻥ ﻣﺒﻨﺪ. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد! ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽