#قسمت_اول
بلند شو پسرم نمازت قضا میشه ها...
اصلا نمیتونستم چشمهام رو باز کنم ولی بابا روی نماز و روزه ی ما خیلی حساس بود ...
به سختی چشمهام رو باز کردم ... خدارو شکر کردم که نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست ...
دوباره برگشتم توی رختخوابم و چرتی زدم..
یک هفته بیشتر نبود که دوران سربازیم به پایان رسیده بود و به خونه برگشته بودم .. هر چند خونه ی ما هم دست کمی از پادگان نداره... باید نماز صبح همگی بیدار بشیم .. هیچ وقت هم بابا فکر نمیکنه شاید کسی عذری داره و نتونه نماز بخونه...
این بار با صدای مامان چشمهام رو باز کردم ..
_امیر حسین مامان قربون چشمهات پاشو صبحونه آماده اس...
کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم .. بابا مثل همیشه سنگک خشخاشی خریده بود که عطرش اشتهای آدم رو باز میکرد ...
صندلی رو عقب کشیدم و کنار بابا نشستم ... مامان لیوان چای رو جلوم گذاشت و با مهربونی لبخندی بهم زد ...
مشغول خوردن شدم ...ومامان و بابا بهم زل زده بودند و انگار از خوردنم لذت میبردند ..
خندیدم و گفتم لقمه هامو میشمارید؟ اینجوری نگاه میکنید تو گلوم گیر میکنه هاااا...
_نه مامان جان بخور نوش جونت .. کیف میکنیم از نگاه کردنت ...
بوسی برای مامان فرستادم ...
بابا کمی از چایش رو سر کشید و گفت خدا رو شکر درس و دانشگاهت رو تموم کردی ، سربازیت هم تموم شد.. الان دیگه وقت کار و زندگیه...
لقمه ی نزدیک دهنم رو ثابت نگه داشتم و گفتم حاجی یه ماه استراحت بده .. دنبالم که نکردند... از بچگی مدرسه، باشگاه، بعد از دیپلم دانشگاه بعد از دانشگاه سربازی ... یه ماه برای خودم باشم و یکمی استراحت کنم...
مامان لب پایینش رو گاز گرفت و بهم چشم غره رفت.. که چرا با حاجی اینطور صحبت کردی...
حاجی کمی ابروهاش در هم گره زد .. سینه اش رو صاف کرد و گفت فکر میکنی چقدر عمر داریم که بخواهیم یک ماهش رو به بطالت بگذرونیم .. چشم بزنی میبینی چهل پنجاه سالت شده ...
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
داستان زندگی #امیر_حسین رو از دست ندید😍
در کانال #دوم ما #رنج_کشیده ها✅❤️