شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 ؟ حامد لبخند زد! سعي مي کرد مثل او لبخند بزند! چند وقتي بود که ديگر کار نمي کرد.
🌸🍃 . ساعتي به غروب مانده بود. خورشيد کم فروغ تر از قبل نزديک به خط افق مي تابيد. آرامشي داشت. سرخ رنگ بود، رنگ خون. شبيه به کلمه ي «شهيد»ي که با رنگ سرخ از بقيه ي کلمات سنگ قبر ميترا ي پير زن جدا شده بود. صداي پير زن، سوز خاصي داشت . حامد روي خاک نشسته بود. اشکهايش مثل گلاب روي قبر پاک بود و چشمهايش مثل «شهيد» سرخ. خسته بود. خوابش ميآمد. ميخواست سر روي پاي پيرزن بگذارد. بعد از دقايقي رفتن پيرزن را احساس کرد. از جايش بلند شد، کنار قبر ميترا ايستاد. باورش نميشد، با دقت نگاه ميکرد، سعي ميکرد تصوّر کند که ميترا زير اين سنگ خوابيده. ـ ميترا! چرا اونجا خوابيدي؟ چهجوري اون تو گذاشتنت؟ الان. يعني ... الان داري نفس ميکشي؟ خاک تو دماغت نميره؟ زير اين سنگ چه شکليه؟ مگه ميشه... خم شده بود، اشکهايش به جاي گلاب روي قبر ميريختند. با دو دست سرش را گرفته بود، انگشتان کشيدهاش بين موهاي انبوهش گُم شده بودند. چند متر آنطرفتر قبرهاي خالي بودند. روي لبه ي يکي ايستاد، چقدر عميق بود، سعي کرد عين ميترا توي يکي از آن ها بخوابد ولي ميترسيد. به کفشهايش نگاه کرد. ياد مشاور افتاد. جلوي يکي پاره شده بود. از پاي درآورده بودشان. جورابهايش را هم. چپاندشان توي کفش. روي لبه ي قبر نشست. ـ لاالهالّاالله، لاالهالّاالله، بريد کنار مرده را ميخوان بذارن تو. پس کفشش کو؟ اين يکي صاحب نداره، همينجوري با لباس بذاريمش. چرا اينقدر تنگه؟ باد سردي عرق گرمي که از ترس روي پيشانياش جاري بود را سرد ميکرد. هرچه فکر ميکرد يادش نيامد که ميترا را چطور انداختند توي قبر. بالاخره پريد تو. ميترسيد، سعي ميکرد کف قبر بخوابد. احساس ميکرد شبيه ميترا شده. ـ اين قبر چند طبقه است؟! گور دستهجمعي که ميگن اينه؟ شايد خواستند کار ملائک رو آسون کنند که يه جا فشار قبر به همه بدن و برن. احساس ميکرد شبيه مريم صحبت ميکند. پيرمردي با شال سبز که قرآن ميخواند، از کنار قبري که از تويش صدا ميآمد رد شد؛ راهش را کج کرد. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽