شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهارم خلاصه خانواده من عارشون میشد به اینا سلام کنن چه برسه به اینکه بخوان دخترشونو بدن بهشو
_حق نداری برگردی، حتی اگه بمیری هم برنگرد، تو از ما نیستی نازی، بابا به ما نون حلال داد خوردیم، تو حرومی ای ولی.. نازی اگه مردی هم برنگرد باشه؟ به اشکاییم که بی صدا سر میخوردن و روی زمین میریختن نگاه کردم و گفتم باشه داداش... گفت دیگم من برادر تو نیستم، اگه تو خیابون منو دیدی تو منو نمیشناسی، باهام سلام نکن، ما دوتا غریبه ایم... بعدم با متانت از جاش پا شد و درو بهم زد و رفت. اون شب حتی سقف هم برام عزیز و ارزشمند بود.. بهش چشم دوختم و گفتم یعنی اخرین شبیه که تورو میبینم؟ فردا شب وقتی بخوابم قراره چی ببینم؟ از جام پا شدم و نگاهی به تک تک جاهای حیاط کردم، به دستشویی خیره شدم، به حموم خیره شدم، به موزاییکای حیاط، دلم برای تک تکشون از جا داشت کنده میشد... بعد برگشتم و رفتم سر جام خوابیدم. صبح یه ساک برداشتم تا یکمی لباس توش بریزم ببرم، مانتوهامو گذاشتم و دو سه دست لباس، که برادرم کوچیکترم که پنجم ابتدایی بود و کلی به غیرتش برخورده بود اومد تمامشو خالی کرد و گفت حق نداری هیچی از اینجا ببری... به جای اینکه ناراحت یا عصبی بشم بوسیدمش، مامانم سر رسید و گفت بزار ببره، اینا اخرین لباسای نویی هستن که میپوشه، پس بزار ببرتشون... برای عقد هیچ همراهی نداشتم.. پدرمم که باید برای عقد امضا میکرد نیم ساعت قبل رفته بود محضر امضاها رو زده بود و الان خونه بود. درو زدن، بدون اینکه کسی همراهیم کنه اسفند دود کنه یا حتی آبی پشت سرم بریزه یا حتی رفتنمو نگاه کنه، درو باز کردم و رفتم بیرون.. حمید رو دیدم روی لباش لبخند بود، ابروش کامل شکافته شده بود و جای بخیه روش مونده بود.. بی مقدمه گفت بیا بشین ترک موتور، مگه همش آرزو نداشتی یبار ترک موتورم بشینی؟ لبخند زورکی ای زدم و نشستم، از پشت گرفتمش، آروم گفتم از خانواده تو کسی نمیاد؟ گفت نه هیچکس.. فقط ننه جونم گفته میاد، میدونی نازی ننه جونم عاشقمه هوامو داره میدونم که میاد... رفتیم محضر و شاهدای عقدمونم دو تا از دوستای حمید بودن، ننه جونشم به قولش عمل کرده بود و اومده بود، تنها کسی که اومده بود همون بود.... @azsargozashteha💚