شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
داستان واقعی زندگی گلنسا و اسماعیل❤️ به شدت #جذاب حتما بخونید✅🙏
#قسمت_پنجم
یه شب تو کلانتری بودم منو دادن بهزیستی تا خانوادم پیدا بشن ولی نشدن،همه ی اون شبایی که تو بهزیستی میخابیدم یه امید داشتم ،خانوادم بیام دنبالم ولی نیومدن.گلنسا گریه میکرد و منم گریه میکردم
گفتم چرا رفتی گلنسا؟؟؟ تو که میدونستی من چقدر عاشقت بودم ،گلنسا دماغشو کشید بالا و گفت همش پونزده سالم بود پشتم حرف دراوردن و بعدش آواره شهری شدم که تا حالا ندیده بودم سه سال تو بهزیستی زندگی کردم و بعدش کارگری کردم خونه ی مردمو شستم پرستار پیرزن بودم ،نه درس خونده بودم نه هنری داشتم ،اونقد کارگری کردم تهش چی شد؟ سرپرست چند تا کارگر بدبخت تر از خودم و به اینجا رسیدم
نفهمیدم کی از ترس گشنگی و بی کسی بیست سال گذشته
گفتم چرا شوهر نکردی؟؟ خندید و گفت چون هنوز شوهر داشتم ،کی ما از هم طلاق گرفتیم؟؟
گفتم اونروز اونی که ازدیوار پرید کی بود؟؟ اون عوضی کیی بود؟؟؟
گلنسا به وضوح دستاش میلرزید و حرفی نمیزد التماسش کردم که بگو ولی حرفی نزد
اخرش گفت اون روز هیچ کس خونه نبود مادرم رفته بود خونه خواهرم که حامله بود برادرم رفته بود با بابام سر زمین و خاهرام تو کوچه بودن ،فقط من بودم که صدای در شنیدم رفتم درو باز کنم دیدم شوهر خاهرم اومد داخل
با برادرم کار داشت گفتم نیستش ،نگاه به دور و بر انداخت و گفت بقیه کجان؟؟؟ گفتم هیچکس نیست ،از خونه بیرون رفت و منم تو حیاط با مرغ و خروسا سرگرم بودم که دوباره صدای پا شنیدم تا اومدم ببینم کیه یه نفر با سنگ زد تو سرم....
به اینجا که رسید گلنسا به هق هق افتاده بود هر چی میخاستم ارومش کنم فایده نداشت ،نوبتمون شد فهمیدیم پاش ترک خورده
تا پاشو گچ گرفتیم نیمه های شب بود و گلنسا هم سرم به دست رو تخت دراز کشیده بود
کنارش نشستم که خودش دوباره شروع کرد به تعریف کردن
شب وقتی ماجرا رو به مادرم گفتم زد تو دهنم و گفت اینو اگه به کسی بگی بدبخت میشیم خواهرت بیوه میشه داداشت قاتل میشه و شوهرت تفم تو روت نمیندازه به کسی چیزی نگو
نیمه های شب مادرم دوباره از خاب بیدار شد و گفت گلنسا اینجوری نمیشه پاشو برو از اینجا فرار کن وگرنه خون راه میفته اسماعیل میکشتت من طاقت ندارم هممون بدبخت میشیم
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
قسمت #اول داستان جذابمون از امروز شروع میشه حتما دنبالش کنید و لذت ببرید❤️😍👇👇 #قسمت_اول سلام اسم
#قسمت_پنجم
روز عروسی گردنبند رو گذاشتم توی جیب کتم و با خودم گفتم بعد از رقص عروس میندازم گردنش.
عروسی خیلی خوبی برگذار کردیم همه چیز به بهترین شکل ممکن بود، بعد از رقص ،از فیلمبردار خواستم لحظه ی غافلگیر شدن یاسمنو ثبت کنه. گردنبندو از جیبم دراوردم و کنار گوش یاسمن گفتم یه سورپرایز ویژه برات دارم ،یاسمن با تعجب نگام کرد و گفت همه ی عروسی برام سوزپرایز بود دیگه
خندیدم و گفتم نه هنوز مونده چشماتو ببند
گردنبندو جلوی چشمام گرفتم و آروم گفتم ،خب حالا میتونی چشماتو باز کنی ،یاسمن با ذوق نگاهی بهش انداخت چند لحظه ماتش برده بود،برق زیبای اون چشم همه رو گرفته بود.
زن داداش یاسمن اومد جلو و با ذوق گفت وااای باورم نمیشه تو کل زندگیم چیزی به این قشنگی ندیده بودم خوش به حالت یاسمن اقا فرزاد خیلی دوست داره ها.
یاسمن محکم بغلم کرد و گفت ممنون بابت هدیه ی قشنگت خیلی خوشحالم کردی .
زن داداشش یهو گردنبندو از دستم بیرون کشید و اجازه نداد که برای اولین بار یاسمن اونو لمس کنه و بندازم گردنش .با تعجب نگاش کردم ،داشت به گردنبند مات و مبهوت نگاه میکرد با ذوق و حسادت گفت خیلی قشنگه مبارکت باشه،یاسمن چشم غره رفت و گفت ممنون،گزدنبند رو گرفتم و انداختم گردنش .چقدر روی پوستش میدرخشید
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهارم همون روز فائزه اومد خونمون و دوتایی زدیم زیر خنده. گفت نه بابا شوهر تو از این آدما نی
#قسمت_پنجم
از خونه در اومدن تا برن محمدرضا رو کتک بزنن
، دلم برای خودم میسوخت واسه زندگی که هنوز دو سال بیشتر ازش نگذشته بود و من فکر میکردم خیلی خوشبختم .
بعد یکی دو ساعت برادرام اومدن ،
رفته بودن سر کار محمد رضا و باهاش دعوا کرده بودن . دعوا بالا گرفته بود و کار به کتک کاری رسیده بود.
اونقدر حالم بد بود که زیر سرم بودم
، تا غروب هیچ خبری نشد و غروب بود که در خونه رو زدن .
محمد رضا و باباش بودن ، اومدن بالا و باباش میگفت پسر من چه خطایی کرده ؟
مادرم نفرین میکرد و میگفت الهی سر دخترات بیاد ،
دست آخر محمدرضا داد زد من الاغ هیچ غلطی نکردم به چه زبونی بگم آخه ؟
گفتم هیچ غلطی نکردی ؟ اونی که با فائزه دوسته منم ؟
اونی که بهش میگه زنم زشته ، ساره رو به زور به من دادن منم ؟؟
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهارم اختلاف سنی من با مادرم ۱۵ سال بود باهاش راحت بودم، بعد از خودمم یه خواهر کوچکتر داشتم
#قسمت_پنجم
خاصیت سهیل این بود که سریع میفهمید من یه چیزیم شده ،
اون روز شروع کرد به دلقک بازی و بعدم گفت یه چیزیت شده.
همه چیز تو سکوت کامل بود من نمیخندیدم و سهیل میگفت زجرآوره که نخندی و دندونای براق خرگوشیتو نبینم ،
لپمو کشید و گفت جهان به اعتبار همین خرگوشیاته که زیباست ،
ولی فایده ای نداشت ، آخر شب دیدم بهنام یه صدای ۱۰ ثانیه ای ارسال کرده ،
هندزفریمو گذاشتم توی گوشم و صدا رو پلی کردم ،
توی اون صدا من گفتم دوستت دارم عزیزم ، بهنامم گفته منم همینطور، زیرشم نوشته فقط شیش روز دیگه ، بعدم بلاکم کرده.
من داشتم متلاشی می شدم ، دیوونه شده بودم ، اگه فیلما رو یکاریش میکردم اگه میگفتم هک شدم با این صدا چیکار میکردم؟…
به خودم خیلی فشار آوردم ولی یادم نمیومد هیچوقت به بهنام گفته باشم دوستت دارم ،
واقعا من هیچ وقت قدیم به بهنام اونم توی ویس نگفته بودم که دوسش دارم.
همینقدر که سهیل مهربون و آروم بود به همون اندازه غیرتی بود ،
یادمه یبار توی نامزدی یه پسره توی خیابون بهم تیکه انداخت کارش به کلانتری کشیده شد
مجبور شدیم دیه ی دماغ شکسته پسره رو بدیم.
فکرای بد به ذهنم میومد ،
توی ذهنم تصور میکردم سهیل همه چیزو فهمیده، و اتفاقایی که قرار بود بیوفته حرفایی که قرار بود بزنه رو تداعی میکردم و اشک میریختم.
هر چی بهم میگفت چت شده میگفتم چیزی نیست سرم درد میکنه از سر درد گریه میکنم.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهارم _منم اومدم خدمتتون... از اونجایی که خانواده محمد تو مدت ۶ ماهی که خواهرم عروسشون بود
#قسمت_پنجم
وقتی رسیدیم خونه دیدم به به اتاق عقد چیده شده
بوی غذا راه افتاده
یکی میوه میشوره
یکی شیرینی میچینه داخل ظرف و همه دست به دست دادن همه چیز آماده بشه برای جشن..
بعد از نهار بابا به محمد گفت بگو بابات بیاد بشینه مهریه و شیربها رو مشخص کنیم که تو جمع به مشکل نخوریم
محمدم گفت بابامو بیخیال من خودم همه کاره خودم هستم اون تو حال خودش خوشه
اون زمان منظور محمد و نفهمیدیم بابا و محمد و آقاجان و عموبزرگم و عباس نشستن صحبت کردن
بابا پیشنهاد سکه داده بوده گفته دختر اولم ۹۰ تا بوده بعد شده ۱۰۰ تا،
تو چقدر مهر زنت میکنی ؟
محمدم خیلی رک برگشت گفت من حرفی میزنم که عمل کنم وعده سر خرمن نمیدم..
از اونجایی که از ۸ سالگی کار کرده بود برای خودش گرگی بود و با تمام نجابتش مرد زرنگی بود
برای مهریه گفت من ۱میلیون پول در قبال ۳دانگ خونه که خریدم برای زندگی مهر زنم میکنم هرزمان ۳دانگ و دادم ۱میلیون فسخ
۱۵۰ هزار تومان هم شیربها میدم که آقا جان صلواتی فرستاد و جای هیچ چونه زدنی نذاشت عصر که شد مامان به محمد گفت عروستو آرایشگاه نمیبری؟
محمد گفت من اینجا کسی رو نمیشناسم، مادرمم که داری میبینی با صد من عسل نمیشه خوردش...
مامان بهش گفت غصه نخور میگم دوستم بیاد همینجا یه کارهایی بکنه
دوست مامان اومد و با لوازم آرایش های مامان و آبجی بزرگه کمی سرخاب سفیدابم کرد و لباس عقد خواهر دومی هم تنم کردن و گفتن اینم عروس....
شب شد و عاقد و مهمون ها اومدن، بدون اینکه آزمایش خون بدیم منو به عقد محمد دراورد
عاقد دوست آقا جان بود و به بخاطر همین به آزمایش و سن کم من گیر نداد و خطبه رو خوند
منم تو عالم بچگی خودم بودم که خواهر بزرگم سرگذاشت در گوشم گفت دفعه سوم که گفت وکیلم بگو با اجازه بزرگترا بله
دفعه سوم شد و عاقد گفت وکیلم منم طبق گفته های خواهرم بدون هیچ حسی بله رو دادم که صدای کل و دست بلند شد
عاقد رفت و فیلم بردار از همه جا بی خبر گفت نوبت حلقه دست کردنه
ولی کدوم حلقه...؟
مامانم همون انگشتری که محمد ۳ ماه قبل برای نشون اورده بود یواشکی دور از چشم فامیل داد دستش، اونم جلو فامیل و دوربین حلقه رو دست من کرد
فیلمبردار گفت خانواده داماد کادوهاتونو بدید
که همون انگشترو از دستم دراوردن و تک به تک جلو دوربین دست من میکردن از پدرشوهر بگیر تا برادر شوهر کوچکتر
یک انگشتر و ۶ نفر دست من کردن ...
کل فامیل پچ پچ میکردن و هر از گاهی پوزخند به صورت مادرم میزدن
اون شب با همه کم و کاستیش گذشت
طبق رسم ما رو فرستادن تو اتاق جدا بخوابیم
من یه دختربچه ۱۱ ساله... کنار یه مرد دانا ۲۱ ساله... واقعا هیچی رو درک نمیکردم و الکی خودمو با فضا وفق میدادم
اون شب هم....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهارم خلاصه خانواده من عارشون میشد به اینا سلام کنن چه برسه به اینکه بخوان دخترشونو بدن بهشو
#قسمت_پنجم
_حق نداری برگردی، حتی اگه بمیری هم برنگرد، تو از ما نیستی نازی،
بابا به ما نون حلال داد خوردیم، تو حرومی ای ولی.. نازی اگه مردی هم برنگرد باشه؟
به اشکاییم که بی صدا سر میخوردن و روی زمین میریختن نگاه کردم و گفتم باشه داداش...
گفت دیگم من برادر تو نیستم، اگه تو خیابون منو دیدی تو منو نمیشناسی، باهام سلام نکن، ما دوتا غریبه ایم...
بعدم با متانت از جاش پا شد و درو بهم زد و رفت.
اون شب حتی سقف هم برام عزیز و ارزشمند بود.. بهش چشم دوختم و گفتم یعنی اخرین شبیه که تورو میبینم؟
فردا شب وقتی بخوابم قراره چی ببینم؟
از جام پا شدم و نگاهی به تک تک جاهای حیاط کردم،
به دستشویی خیره شدم، به حموم خیره شدم، به موزاییکای حیاط، دلم برای تک تکشون از جا داشت کنده میشد...
بعد برگشتم و رفتم سر جام خوابیدم.
صبح یه ساک برداشتم تا یکمی لباس توش بریزم ببرم،
مانتوهامو گذاشتم و دو سه دست لباس، که برادرم کوچیکترم که پنجم ابتدایی بود و کلی به غیرتش برخورده بود اومد تمامشو خالی کرد و گفت حق نداری هیچی از اینجا ببری...
به جای اینکه ناراحت یا عصبی بشم بوسیدمش،
مامانم سر رسید و گفت بزار ببره، اینا اخرین لباسای نویی هستن که میپوشه، پس بزار ببرتشون...
برای عقد هیچ همراهی نداشتم..
پدرمم که باید برای عقد امضا میکرد نیم ساعت قبل رفته بود محضر امضاها رو زده بود و الان خونه بود.
درو زدن، بدون اینکه کسی همراهیم کنه اسفند دود کنه یا حتی آبی پشت سرم بریزه یا حتی رفتنمو نگاه کنه، درو باز کردم و رفتم بیرون..
حمید رو دیدم روی لباش لبخند بود، ابروش کامل شکافته شده بود و جای بخیه روش مونده بود..
بی مقدمه گفت بیا بشین ترک موتور، مگه همش آرزو نداشتی یبار ترک موتورم بشینی؟
لبخند زورکی ای زدم و نشستم، از پشت گرفتمش،
آروم گفتم از خانواده تو کسی نمیاد؟
گفت نه هیچکس.. فقط ننه جونم گفته میاد، میدونی نازی ننه جونم عاشقمه هوامو داره میدونم که میاد...
رفتیم محضر و شاهدای عقدمونم دو تا از دوستای حمید بودن،
ننه جونشم به قولش عمل کرده بود و اومده بود، تنها کسی که اومده بود همون بود....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهارم اسد بلند خندید و گفت همچینم بی همه چی نیست .. یه خواهر داره هلو پوست کنده .. انگشتهاش
#قسمت_پنجم
سریع بلند شدم و به منوچهر که از درد سرش رو گرفته بود نگاه کردم ..
وقتی شروع کرد به بد و بیراه گفتن خیالم راحت شد که حالش خوبه ..
دختر در جواب منوچهر زبونش رو دراز کرد و گفت فکر کردی دخترم میتونی بهم زور بگی ..
از ادایی که درآورد خنده ام گرفت و گفتم دختر جان تو پدری ، برادری ، کسی رو نداری که به جای تو بیان ..
دختر چپ چپ نگام کرد و گفت من خودم حریف ده تا مرد میشم ...
چشمکی زد و با خنده گفت دیدی که رفیقت رو چطور لت و پار کردم ..
همین که این حرف رو زد منوچهر بلند شد و گفت بچه ی بابام نیستم اگه نزنم صورتت رو یه ور نکنم ..
سینه به سینه اش ایستادم و گفتم منوچهر خجالت بکش اون یه دختره ..
با صدای اسد هر دو برگشتیم ..
_چه خبرتونه باز مثل سگ و گربه افتادید به جون هم ..
منوچهر بازوم رو گرفت و گفت اسد اینو بردار از اینجا ببر ..
هولش دادم به سمت اسد و گفتم باز این دنبال شر میگرده ببرش ، منم الان میام ..
اسد دست منوچهر رو گرفت منوچهر تقلا کرد دستش رو عقب بکشه ولی نمیدونم اسد بهش چی گفت که منوچهر آروم شد ..
اسد چشمکی بهم زد و گفت آقا ما میریم تو هم نمی خواد زود بیایی .. بزار حالا که اومدیم بیرون یه حالی کنیم ..
با منوچهر به سمت اتوموبیلها برگشتند ..
دختر با چوب دستیش گوسفندهارو هدایت کرد و خودش پشت سرشون راه افتاد..
یکی دو قدم با فاصله ازش قدم برمیداشتم .. دختر بدون اینکه بایسته گفت منظور؟؟
با یه قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و گفتم چی گفتی ، نشنیدم..
مستقیم به چشمهام نگاه کرد و گفت میگم واسه چی دنبال من راه افتادی؟
شیطنت از چشمهاش میبارید .. یه جورایی خوشم اومده بود ازش...
لبخندی زدم و گفتم خاطرخواهت شدم ..
دهنش رو کج کرد و گفت هه . هه . چه بامزه خندیدم ...
از سربه سر گذاشتن و حاضر جوابیش سرکیف اومده بودم خندیدم و گفتم روز تعطیلی پدر و مادرت نمیگن این دختر رو نفرستیم بلا سرش میاد..
بی اینکه نگاهم کنه گفت دلت خوشه ننه بابام کجا بود ..
آستینش رو گرفتم و دمغ پرسیدم مردند؟
به دستم که آستینش رو گرفته بود نگاه کرد و گفت بابام مرده .. ننه ام هم شوهر کرده ..
+پس تو با کی زندگی میکنی ..
آهی کشید و گفت چند روز خونه ی این عمو، چند روز خونه ی اون عمه...
اشاره کرد به گوسفندها و گفت در ازاش هم من شدم چوپان گوسفنداشون ..
از شنیدن سرنوشتش متاثر شدم و پرسیدم خواهر و برادر داری دختر؟
با اخم کمرنگی نگاهم کرد و گفت چی همش بهم میگی دختر .. دختر .. بدم میاد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••