شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 #سهره با خستگی پشت میزم نشسته بودم و درگیر پروژه جدید بودم.اصلا حال خوشی نداشتم.د
🌸🍃 . لیوان و گرفتم و در حالی که بیرون می رفتم گفتم : در کل بخاطر خودتون میگم.بالاخره باید نهی از منکر و امر به معروف کنم یا نه. به سرعت از اشپزخونه بیرون اومدم.مستقیم رفتم و روی مبلی که کنار ستون قرار داشت و مخصوص خودم بود نشستم. مامان و خاله مشغول حرف زدن بودن. بابا و عمو هم مثلا داشتن تلویزیون می دیدن اما راجع به مسائل سیاسی مملکت بحث می کردن. کنترل و از روی میز کش رفتم و شبکه رو عوض کردم زدم یه اهنگ قشنگ . یه جورایی هم برای جلب توجه سهره بود.اون عاشق اهنگای عربی بود اما معنیش و نمی دونست و برای اینکه براش معنی کنم میومد سراغم. منم با جون و دل معنی می کردم. داشتم کانالای تی وی رو عوض می کردم که نگاهم به طرف سهره کشیده شد که داشت به طرف اتاق می رفت. لبخندی زدم.در همین حین سارنج گفت : اخه شما اگه از سیاست سر در میارین سیاست خانواده های خودتون و کنترل کنین چیکار به مملکت دارین ؟ همه خندیدن.سارنج 15 سال داشت و 2 سال از سهره کوچیکتر بود.بر عکس سهره که شیطون بود سارنج اروم بود. زیاد حرف نمی زد اما وقتی حرف می زد به جا و منطقی بود.شباهتی به سهره نداشت سارنج درست شبیه هانیه توسلی بود.البته مامان و خاله می گفتن درست شبیه منه.اما من مطمئن بودم شبیه هانیه توسلیه. بابا هم به شوخی می گفت : سارنج شبیه هانیه توسلیه و توام شبیه اون پس تو نوع پسرونه هانیه توسلی هستی. از حق نگذریم راست می گفت. با زنگ در از جا پریدم و به طرف ایفون رفتم. صدای عمو که توی گوشی پیچید هنگ کردم.اینا برای چی اومدن ؟ لعنت بر هر چی مزاحمه. مامان پرسید : کیه رایش ؟ -:عمو اینا. روشا اشاره کرد : در و باز کن. در و باز کردم.در عرض چند ثانیه سالن خالی شد.بابا و عمو برای عوض کردن لباس وارد اتاق پایین شدن. اخه ما و خاله اینا خیلی صمیمی بودیم و تنها کسایی بودن که وقتی میومدن خونه ما همه راحت بودیم.انگار یه خونواده بودیم و هر جا می رفتیم با هم می رفتیم. مامان و خاله با دخترا رفتن تو اتاق روشا و منم چپیدم تو اتاق خودم.شلوارم و پوشیدم و تیشرتی طوسی که به تن داشتم و با یه پیراهن ابی عوض کردم. در اتاق و که باز کردم سهره هم در اتاق روشا رو باز کرد. لبخندی زدم.نگاهی بهم انداخت و گفت : پسر خاله یقه پیراهنت و درست کن. ابروهام و بالا دادم. -:یقه پیراهنم ؟ بوی عطری که زده بود خیلی شبیه عطر من بود. اره خودش بود.همون عطری که من می زدم بود. از این عادتش خوشم نمی اومد همیشه عطرای مردونه میزد.تلخ و تند. -:درست شد ؟ _اره لبخندی زدم ویه تشکر خشک خالی . صورتش و جمع کرد و با اخم به طرف اشپزخونه رفت . وارد سالن شدم و به طرف عمو و پسر عمو رفتم با اون احوال پرسی و رو بوسی کردم. به طرف زن عمو رفتم وباهاش احوالپرسی کردم و نگاهی هم به لیلا و لیدا انداختم و بدون اینکه بهشون نزدیک بشم سلام کردم و به سرعت ازشون دور شدم و به طرف جای همیشگیم رفتم و نشستم. نگاهم و به صفحه تلویزیون دوختم. با صدای رضا نگاهم و از تی وی گرفتم.اشاره کرد برم پیشش. بلند شدم و به طرف رضا رفتم و کنارش نشستم. -:چه خبرا ؟ -:خبری نیست.تو چیکار کردی ؟تونستی معافی بگیری ؟ -:نه.بابا.بابا راضی نمی شه.می گه باید بری. -:راست میگه. -:تو خودت نرفتی سربازی نمی فهمی بابای تو که مثل بابای من نیست. -:اما بری به نفعته... در همین زمان سهره با سینی چای وارد شد.نگاهش کردم و گفتم : مرد میشی. رضا چیزی نگفت.نگاهش کردم.به سهره حیره شده بود.ای خاک تو سرت. به سرعت بلند شدم و به طرف سهره رفتم و سینی و ازش گرفتم : من می برم. با لبخند تو چشمام خیره شد و گفت : مرسی. نگاه رضا از روی سهره دور نمیشد . این ازارم می داد. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽