#داستان_زندگی 🌸🍃
محمد رضا بغض گلوشو گرفته بود
گفت ببین ساره مادر من مریضه تا الانم ازش پنهون کردیم که ما با همدیگه قهریم اگر به گوشش برسه حالش بد میشه
خودت میدونی قلبش چقدر مریضه
نذارین قضیه بین درو همسایه و کوچه بپیچه.
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم بذار بپیچه وقتی آدم کاری رو میکنه باید فکر بیآبرویی شم بکنه .
محمدرضا با ناراحتی از خونه بیرون رفت
و موقع رفتن بهم گفت ساره یادت نره که من چقدر التماست کردم
دارم بهت میگم من تقصیری ندارم ولی با این حال وقتی که نمیخوای قبول کنی من دیگه حرفی ندارم ولی دیگه قرار نیست ببخشمت.
محمدرضا بیرون رفت و روز بعد صدای سروصدا توی کوچه میشنیدم
مادر فائزه رفته بود با مادر محمدرضا دعوا کرده بود .
توی کوچه آمبولانس خبر کرده بودند و همه داشتن پرسوجو میکردن
تا ببینن چه خبره سرمو از پنجره بیرون آوردم و دیدم مادر محمدرضا را گذاشتن توی آمبولانس…
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽