#داستان_زندگی 🌸🍃
عجب سرعت و تسلطي بر حرف زدن! ساعتي گذشت. هنوز ترافيک. همچنان مريم حرف ميزد. حاج آقا کاغذي برداشته بود و چيزهايي يادداشت ميکرد.« بلاخره دانشگاهم اين جوري قبول شديم. ولي ميترا که اون جوري غيبش زد، خيلي تنها شدم. البته رفيق هم زياد داشتم ولي اونجوري نه! خلاصه يه پسره تو دانشکده بود، سال بالايي بود. معروف بود که خيلي درس خونه! همون موقع هم براي بعضي بچه ها کلاس خصوصي مي ذاشت. پولم نمي گرفت. ازش خوشم نميومد ... يعني راستش شايد يه کم بهش حسودي ... که نه ولي کلا خيلي برام اهميت نداشت. تا اينکه ...»حاج آقا به دقت گوش مي کرد و شش دنگ حواسش به صدا بود که تق تق تق کسي به شيشه زد. حاج با تعجب زود خودش را راست کرد و ضبط را خاموش کرد. يه خانومي پشت شيشه بود. شيشه را پايين کشيد. اصلا بهش نمي آمد که فقير باشد.- ببخشيد حاج آقا، من... بچه تو ماشينه خيلي تشنش شده مي خواستم ببينم يه کم آب دارين؟حاج آقا داشبورد را باز کرد و يه بطري آب معدني که ديگه خيلي هم خنک نبود را بهش داد. اون خانم خيلي تشکر کرد و رفت. حاج آقا که تازه صحبت هاي مريم براش جذاب شده بود، ضبط را روشن کرد. «... قیافه ی میترا وحشت ناک شده بود. نمی دونید با چه حالی آوردمش تو. خواستم صورتشو بشورم، ترسیدم. بردیمش بیمارستان. بعد از دوا درمون آوردیمش خونه و میترا یه چند هفته ایی خونه ما بستری بود. بعد از اون حضور اجباریش تو خونه ما دیگه کم کم به ما عادت کرد... و ببخشید منم به آرزوم رسیدم. خب استاد خودتون گفتین، زندگینامه دیگه. باید همشو بگم خب. خلاصه میترا همون جوری که می خواستم شد عضو خونواده ما. ولی رفتار حامد و اون باهم یه کمی سرد بود. طوری که حوصله منو سر می بردن. همش بهم می گفتن شما. هر وقت یکی شون میومد اون یکی به یه بهانه ایی غیبش می زد. خب منم می خواستم که ما سه تایی عین هم باشیم. راحت زندگی کنیم. من بدبخت فکر می کردم اینا از هم بدشون میاد. یعنی اون اولاش بدشونم فکنم می اومدا ولی بعد از اون اتفاق میترا بارها به من گفته بود که خودشو مدیون حامد می دونه و بلاخره یه جورایی باید دینشو به حامد بپردازه. که خوبم پرداخت. (صدای گریه مریم). بعد یه مدت با کلی نقشه اینا رو باهم خوب کردم که از هم خجالت نکشن. به خیال خودم زندگیمون شیرین می شه. ولی یه روز دیدم دارن وسایلشونو جمع می کنن برن...
. خیلی بی مقدمه. من گفتم حتما می خوان اذیتم کنن. حامد گفت ما می خوایم باهم زندگی کنیم. باز میترا رو می تونم درک کنم. لابد با خودش فکر کرده از این راه می تونه جواب فداکاری حامدو بده. ولی حامدو دیگه اصلا... آخه حامد به هیچ وجه آدم هوسبازی نبود. حوصله منم نداشت چه برسه به دیگران. بعلاوه اینکه صورت میترا بعد اون ماجرا داغون شده بود. آدم می دیدش وحشت می کرد. دیگه خوشگلم نبود که بگم حامد از خوشگلیش خوشش اومده. هنوزم فکر می کردم دارن باهام شوخی می کنن. ولی یه هفته گذشت. جواب گوشیمم نمی دادن. دیگه داشتم دیونه می شدم. آخرش یه روز دیگه خون جلو چشامو گرفته بود. پاشدم رفتم خونشون. حامد که درو باز کرد...»
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽