#داستان_زندگی 🌸🍃
مریم و بابا نشسته بودند و حرف می زدند که اذان شد. بابا یه دفعه تغییری توی صورتش ایجاد شد و بلند شد. مریم گفت:- اِ بابا کجا؟
- نماز!
- خب آخه داشتیم حرف می زدیم. حرف زدن با شما خیلی شیرینه
- برا منم شیرینه
- وای بابا راس می گی؟ پس چرا می خوای بری؟
- میرم تا آدم شم. آدم اگه از کاری که براش شیرینه دل بکنه آدم می شه.مریم لحظاتی با دهان باز به بابا نگاه کرد.- خب ... پس منم بیام؟!
- بیا
- آخه حال ندارم
.- نیا
- ولی دوس دارم آدم شم
- پس بیا
- ولی آخه...
- نیا
- هه هه بابا اذیت نکن دیگه. من چیکار کنم؟!
- نمی دونم دیگه داره دیر می شه.
- تو خونه بخونم اشکال نداره؟!بابا رفت. هنوز یک ساعت نشده بود که برگشت. با نشاط همیشگی توی صدایش سلام کرد. مریم از همون توی اتاق جواب داد. بابا گفت:- به چه بوی شامی!
- وا خوب وایسن حالا درس می کنم. هنوز که سر شبه
.- همینه که خانوم تا لنگ ظهر خوابن
.- وا کلاسای شمارو که همشو میام دیگه.مريم از اتاق بيرون آمد و گفت:- بابا- جان بابا
- ميگم يادتونه گفتين...
ههه چرا اين جوري نيگام مي کنين؟مريم تازه نماز خونده بو د و هنوز چادر نماز روي سرش بود. چادري سفيد با گل هاي ريز قرمز و صورتي و آبي و گل بهي که خيلي بهش مي آمد. حاج آقا که براي اولين بار مريم را توي اين چادر مي ديد وقتي برگشت خشکش زد. با چشم هاي گرد شده و لبخند، نگاهش مي کرد.- چادرت خيلي بهت مي آد. نديده بودم- خواهش مي کنم سليقه خودتونه ديگه. راست ميگفتين. نماز با اين چادره با نمازاي قبلي فرق مي کرد. احساس کردم شبيه فرشته هاشدم... هه هه ! - موافقم. خب داشتي چي مي گفتي؟- آ... مي گم يادتونه گفتم شما کيّا خيلي آروم مي شيد. گفتين سر نماز؟ آره؟- آره- ولي بابا من نماز که مي خونم خيلي احساس آرامش نمي کنم. يعني... خيلي خوبه ها ولي مثلا اندازه يه دوش آب سرد. همين. بازم اون جوري که شما مي گفتين نيست. - تازه اين لذتت هم يه کميش به خاطر جديد بودنشه، يه کم تکراري بشه، بهش عادت مي کني و همين لذت رو هم نمي بري.- اِ ... چرا؟- نماز اولش لذت نيست. اصلا قراره ما يکمي سختي بکشيم در برار امر خدا تا هم ادب خودمونو نشون بديم. هم روحمون رشد کنه. آدم هر چي کارايي که دوست نداره انجام بده روحش بزرگ تر مي شه. مهربون تر مي شه. و خيلي از صفات خوبه ديگه رو بدست مي آره.- پس چيکار بايد بکنم.- خب، بايد يه کم باهاش راه بياي، بعضي چيزارو مثلا قبل نماز حواست باشه و...- من مي خوام بدونم شما تو نماز دقيقا چه حسي دارين يا مثلا به چي فکر مي کنين؟ چطوري به اون آرامشي که مي گفتين مي رسين؟- تو نماز؟! من ميگم خدايا من اگه وسط نماز بميرم کسي بهم نمي گه چرا داشتي اين کارو مي کرد يا اگه ساعت ها همه نماز بخونم بازم وقتمو تلف نکردم. يه جورايي وقت تلف کردن تو هيچ اشکالي نداره. بعد مي گم خدايا تو اصلا برا چي منو آفريدي؟ تا عبادت کنم؟ تا رشد کنم؟ پس من الان دارم اصلي ترين هدف آفرينش رو انجام مي دم.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽