شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی_اعضا 🌸🍃 از صبح که از خواب بیدار شدم دل تو دلم نبود قرار بود خانواده هاشم بیان برای ب
🌸🍃 وقتی صحبت ها تموم شد مامان ازم خواست شیرینی رو پخش کنم همه خوش حال بودن و ازم تعریف می کردن به غیر از شهناز، جوری لب و لوچه اشو کج کرده بود که هرکس نمی دونست فکر می کرد یه دست کتک خورده تا راضی بشه تو مراسم شرکت کنه مراسم تموم شد و قرار شد آخر همون ماه بریم سر خونه زندگیمون از روز بعد با اجازه آقا جون هرروز برای خرید با هاشم می رفتیم بیرون و گاهی هم فریبا و مامان باهامون همراه می شدن و دنبالمون می آمدن هرروز به مراسم عروسی نزدیک می شدیم و شور وهیجان من بیشتر می شد چون مادرشوهر نداشتم هاشم اکثرا می اومد خونه ما و گاهی به اصرار فریبا جون می رفتم خونه شون و شاید اون روزها یه بار بیشتر خونه شهناز و جمال دعوت نشدم و اون روز هم تمام وقت جمال ازمون پذیرایی کرد و شهناز یه گوشه نشسته بود و حتی غذا هم از بیرون سفارش دادن گاهی دلم برای جمال می سوخت شهناز همیشه حالت تهاجمی داشت حتی اگه بهش خوب هم می گفتی با بدی جوابتو می داد روزی که خونه شهناز بودیم خیلی بهم سخت گذشت کلا احساس اضافه بودن و مهمون ناخونده رو داشتم ناهارمونو که خوردیم نشسته بودیم که خواهرش که از خودش هم نچسب تر بود اومد تا یه سر بزنه و با شهناز کار داشت که من گفتم وای عزیزم چقدر شبیه هم هستید مثل یه سیب که از وسط نصف شده باشه عین دوقلوهایید هنوز حرفم تمام نشده بود که شهناز با یه حالت تمسخر گفت خوب خواهریم دیگه پس میخوای شبیه نباشیم از اون حرف ها بود و طوری برخورد کرد که منو جلو جمع احمق جلوه بده همون لحظه خواهرشو دیدم که ریز ریز می خندید حالم بد شد واقعا نمی فهمیدم هدفشون چی بود حالم گرفته شد و تا آخر مهمونی یه گوشه بق کردم و دیگه چیزی نگفتم خلاصه هرروز یه جوری منو می چزوند و از حرص دادن من لذت می برد همیشه شنیده بودم جاری چشم ندیدن آدمو داره ولی فکر نمیکردم تا این حد باشه چون دوست داشتم با شهناز دوست باشم ولی از همون روز اول اون شمشیرشو از رو بسته بود سعی می کردم بی خیال باشم و باهاش دهن به دهن نمی شدم دو روز به جشن عروسیمون مونده بود که خریدهای عروسیمون که تموم شد یه روز با فرحناز رفتم ارایشگاه تا موهامو رنگ بزنم و صورتمو بند بندازم تا برای عروسی آماده بشم تو راه فرحناز می گفت هرچقدر اصرار کردم به شهناز نخواست با ما بیاد شونه ای بالا انداختم و گفتم شاید خودش ارایشگر مخصوص داره... شهناز کلا اهل کلاس گذاشتن بود. وقتی رسیدم مستقیم نشستم روی صندلی و نگین خانم‌ کارمو شروع کرد هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دیدیم زنگ زدن و شهناز اومد تو و بدون اینکه نگاهی به من بکنه با فرحناز و نگین خانم مشغول صحبت شد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽