#قسمت_یازدهم
چنگی به روسری زد و انداخت روی سرش... لبخندم رو پنهون کردم و سیبیلم رو به دندون گرفتم .. پرسیدم داداشت کجا کار میکنه؟ بگو میخوام بگم واسه عروسی بیاد ..
صنم خوشحال گفت کافه... چی بود اسمش ... آهان .. کافه گندم ..
ابرویی بالا انداختم و گفتم داداشت کافه کار میکنه .. اونجا پره نجسی..
صنم دلخور گفت خب مجبوره .. کاری از دستش نمیاد که .. همینم به سختی پیدا کرده ..
کمی سکوت کرد و گفت اصلا نجسی باشه مگه داداشم میخوره ..
گوشه ی روسریش رو گرفت به بازی و نشست و زیر لب گفت بیچاره صمد ...
نمیخواستم یه روز مونده به عروسی ناراحت بشه و با لبخند گفتم خب پس برم بگم با صمد کار دارم ؟ درست شنیدم صمد بود دیگه..
صنم با چشمهاش که از خوشحالی برق میزد نگاهم کرد و گفت آره .. آره .. بهش بگو حتما بیادها دلم میخواد فردا تنها کسم هم باشه ..
چونه اش رو گرفتم و گفتم از فردا همه کست من میشم ها.. میدونی که؟؟
صنم با تمام صداقتش گفت خب آره .. ولی قبول کن تو رو چند روزه میشناسم ، داداشم رو از وقتی به دنیا اومدم ..
چونه اش رو فشاری دادم و گفتم از همین اخلاقات خوشم اومد ، از زنهای دو رو و دروغگو بدم میاد ..
با وارد شدن مادر از صنم فاصله گرفتم و گفتم الان میرم .. میرم ...
مادر گفت بیا برو کبری بندانداز اومد...
از خونه بیرون اومدم و راهی کافه گندم شدم .. تا حالا داخلش نرفته بودم ولی از جلوش چند باری رد شده بودم ..
وقتی رسیدم خوشبختانه کافه و اطرافش خلوت بود .. دوست نداشتم کسی منو اونجا ببینه و فکرهای ناجور بکنه ..
پسر جوونی زمین رو تی میکشید همونجا جلوی در ایستادم و پرسیدم صمد دارید اینجا؟
چشمهاش رو ریز کرد و گفت چیکارش داری؟
دستم رو تو جیبم فرو کردم و گفتم کارم خصوصیه ، باید به خودش بگم ..
دو سه قدم نزدیکم شد و گفت خودمم ، فرمایش؟
به صورتش دقت کردم شبیه صنم بود ..
تک سرفه ای کردم و گفتم من شوهر صنمم.. فردا هم عروسیمونه .. اومدم که دعوتت کنم تو هم بیای..
صمد با دهان باز سرتاپای من رو نگاهی انداخت و با تعجب گفت تو .. تو صنم رو .. یعنی کی ؟چجوری ؟ من همین بیست روز پیش صنم رو دیدم حرفی نزد ..
ماجرا رو براش تعریف کردم و آدرس دادم تا فردا بیاد ....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••