eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
144.6هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_دهم بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض کن هم
در رو که باز کردم یاسمن تو آشپزخونه بود. رفتم با ذوق گفتم: سلام عزیزدلم خوبی؟ خیلی سرد گفت: سلام مرسی.. اخم کردم و گفتم: چیزی شده؟ چرا پکری؟ با قیافه ی درهم گفت: هیچی. کجا بودی تا الان؟ لبخند زدم و گفتم: سرکار. بعدشم در خدمت شما… نگاهی بهم انداخت و گفت: دیر کردی. چه به خودت رسیدی؟ اخمی کردم و گفتم: این حرفا چیه میزنی یاسمن؟ دیوونه شدی؟.. گردنبند رو از جیبم درآوردم و گفتم: اینو واسه تو گرفتم. گفتم بابت گم شدن اون ناراحت نباشی… نگاهی به گردنبند انداخت و گفت: چیکار کردی واسه ماسمالیش اینو خریدی؟.. با دهن باز گفتم: یاسمن؟!… عصبی قاشقو کوبید تو قابلمه و رفت تو اتاق. واسه چند لحظه ماتم برد. یعنی چی؟! واقعا چرا اون حرفو زد؟ مگه من چیکار کرده بودم که اونطوری گفت؟ اصلا خطایی کرده بودم که برم معذرت خواهی کنم؟ با دودلی رفتم سمت اتاق و پشت در ایستادم. با ناراحتی گفتم: یاسمن این چه طرز حرف زدنه؟ میشه بگی من چیکار کردم که لایق این حرفام؟ بگو تا بدونم دیگه!… با گریه گفت: برو پی کارت فرزاد. خیلی راحت رفتی هرکار خاستی کردی؟ متاسفم واسه خودم! @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_دهم گفت فقط اسکرین شات دیدم و به مرگ مادرم قسم من فقط اینا رو دیدم که اومدم بهت گفتم وگ
الان همه خانوادش به خون تو تشنه شدن . اگر مادرش بمیره زندگیت رو هواس. بابام حرف میزد و من زار زار گریه میکردم. همون روز زنگ زدم به محمدرضا ، همه چیو بهش گفتم ، محمدرضا گفت روزی که بهت گفتم دارم راستشو میگم حرفمو باور نکردی ، الان اگر مامانم بمیره من چی جواب خواهر برادرامو بدم ؟ من اینور تلفن گریه میکردم و محمدرضا اونور گریه میکرد . دست آخر گفت اگر مامانم طوریش بشه دیگه هیچوقت به اون زندگی برنمی‌گردم . بهش گفتم فائزه بود که تو رو امتحان کرد من فکر کردم از اونجا باهم دوست شدین ، دوستش قسم خورد . محمدرضا تلفن قطع کرد و من موندم و دعا کردن واسه این که بلایی سر مادرش نیاد ، انتظار داشتم همه خانوادش زنگ بزنن به من فحش بدن منو بی آبرو کنن ولی هیچ کدوم هیچ عکس العملی نشون ندادن . چند روز بعد بهم خبر رسید حال مادرش بهتر شده و می‌خوان مرخصش کنن . من فکر کردم دیگه کامل روبه راه شده ، بابام گفت برو عیادتش ، برو از دلشون دربیار . @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_دهم گریه میکردم، دویدم تو پذیرایی و به مامانم همه چیو گفتم ، رفتم لباسمو بپوشم و برم پیش سه
مامانم و آبجیم عقب وایساده بودن، هیچکس جرات نمیکرد بیاد جلو، یقمو گرفت و در حالی که گریه میکرد گفت چیکار کردی با من ستاره؟ من عاشقت بودم، آبرو برام نذاشتی، چجور جلوی خانوادم جلوی مادرم سرمو بلند کنم؟ بگم زنم با پسرعمم ریخته رو هم؟ ستاره لااقل با فامیلم نمیریختی روهم.. با کسی این بلا رو سرم میاوردی که فامیل من نباشه. زبونم بند اومده بود اون لحظه هزار بار به خودم لعنت فرستادم که به حرف مادرم گوش ندادم و خودم نیومدم راستشو بگم. سهیل داد زد میدونی بهنام چی بهم گفته؟ ویستو فرستاده میگه زنت عاشق منه، بخاطر من میخواد از تو طلاق بگیره روش نمیشه بگه من میگم پاتو از تو رابطه عاشقانه ما بکش بیرون، این خیلی نامردیه. بعدم چمباتمه زد روی زمین و مثل بچه های کوچیک شروع کرد زار زدن، رفتم نزدیکش که بغلش کنم پسم زد. دلم براش میسوخت، خودمو گذاشتم جاش، اگر کسی برای من ویس سهیل با یه دختر دیگه رو میفرستاد چه حسی پیدا میکردم؟ مامانم دستمو گرفت و آروم گفت بیا بریم خونه تا آروم شه، یه وقت امشب بلایی سرت نیاره، ولی من مصمم گفتم اگه امشب دنبالتون بیام یعنی اینکه من راس راسی عاشق بهنامم. مامانم وحشت زده گفت آخه یه وقت بلایی سرت میاره میبینی که چقد عصبیه! @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_دهم و من خوشحال بودم که محمدم پیش خانواده ش هست و وضعیت خوب تر از اینی میشه که هست ولی زهی
ولی دریغ از یک جفت جوراب که محمد یا خانواده ش برای من خریده باشن..! محمد گفت میفهمی چی داری میگی ؟ این طلاها رو بابات برات خریده حالا من بفروشم برای زمین خونه ی مادرم ؟! گفتم اینا مال منه، من هیچ مشکلی ندارم که بفروشی بعدش بهترشو برام میخری محمد گفت بابات چی ؟ اونم مشکل نداره ؟ نمیگه ۳ساله عرضه نداشته برای دختر من یه تکه طلا بخره تازه طلاهای که منم برای دخترم خریدم برده فروخته؟ بهش گفتم تو این ۳سال بابامو نشناختی که اینجور میگی؟ گفت تو بزرگی بابات شکی ندارم ولی ... که حرفشو قطع کردم و گفتم ولی بی ولی... و رفتم سراغ بابام و گفتم موضوع چیه و بابام هم کلی استقبال کرد به محمد گفت من یکبار وظیفه داشتم برای دخترم طلا بخرم و خریدم دیگه اختیار این طلاها با خودتونه هرکار دوست دارید باهاش بکنید با این حرفش محمد مثل فنر ازجاش پرید و سویج ماشین بابا رو گرفت و رفتیم طلاها رو فروختیم و برگشتیم و خوب خداروشکر چک هم روز موعد پاس شد، حالا که همه چی تموم شده بود انگار تازه یادمون افتاده بود پس خودمون چی ؟ محمد گفت میای بریم یه سر به خونمون بزنیم گفتم بریم... کلا توهمه چی باهاش پایه بودم، راه افتادیم اومدیم محمد کلید انداخت درو باز کرد کنار ایستاد که من اول برم تو انگار با این کارش با زبون بی زبونی میخواست به من بفهمونه که حالا حالاها از عروسی خبری نیست همین که وارد حیاط شدم دیدیم خدای من هیچ اثری از مصالح نیست جز چهاردیواری زمین هیچ چیزی نمونده همه رو بردن و برای خونه مادرش مصرف کردن راستش دروغ چرا... اولش حالم خراب شد ولی با اینکه هنوز ۱۴ سالم بود انگار عاقل تر بودم بیشتر از سنم فهم داشتم گفتم عزیزم غصه نخوری ها باهم درستش میکنیم محمد با بغض گفت آخه تا کی ؟... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_دهم عشرت گفت الهی ذلیل شی نازی.. چه مرگته شیون میکنی؟ چمباتمه زده گفتم نگاش کن یجوری شده چشم
تا به حال این همه اتفاق افتضاح توی یه روز برام نیوفتاده بود، عشرت هم بیشتر نمک روی زخمم میپاشید، دستشو توی هوا چرخوند و گفت چیه؟ انتظار نداشتی جز ادمم حسابت نکنن نه؟ حوصله جر و بحث نداشتم ولی توی دلم در حالیکه اشک از چشمم میومد گفتم نه... نداشتم.. گفت منم البته حسرت میخورم، نگاه کن برای پسر خودشون چه عروسی ای گرفتن، اونوقت حمید من بدبخت شد... توی خرابو گرفت، آرزو داشتم کت شلوار دومادی بپوشه و جلوش دو دستماله برم ولی نشد.. سرمو انداختم پایین، جرم کاری که من کرده بودم توی اون زمان انقد سنگین بود که خودمم باورم شده بود راستی راستی من حمید و اغفال کردم.. من دلبری کردم و خطاکار فقط منم، انگار من حمید رو گول زده باشم یا مجبورش کرده باشم، برای همین در برابر این حرفاش سکوت میکردم و سرمو مینداختم پایین... ولی دلم از خانوادم شکسته بود، درسته که اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم اما دیگه شوهر داشتم، زندگی داشتم و مستقل شده بودم، کینه بدی از همه شون به دل گرفتم.. توی خونه کلا خودمو حبس کرده بودم که کسی کبودیا و کتکای حمید رو نبینه.. حمید خیلی مرد گوشی ای بود، وقتی مادربزرگش میومد سر میزد و میگفت این زن و دوست داشته باش بهش احترام بذار، و باهاش حرف میزد، تا چند روز خوب بود اما دوباره بعد چند روز با یه تشر عشرت روز از نو روزی از نو..! یک روز هم به اصرار بی بی حمید رفت برای خدمت دفترچه پست کرد، درسته که بداخلاق بود و گاهی اهل مشروب بود ولی دوسش داشتم و خداروشکر میکردم معتاد نیست. به امید اینده بهتر از زیر قران ردش کردیم و فرستادیمش بره، بره که شاید برگرده و بتونیم جایی براش کار دست و پا کنیم و از این جا خلاص شیم. عروس یکساله بودم که رفت و توی این یکسال هیچ کدوم از اعضای خانوادمو ندیده بودم یا اگر توی کوچه اتفاقی دیده بودم مثل دو تا غریبه رد شده بودیم.. خود نریمان گفته بود مثل دو تا غریبه باید رد شیم، و منم انقد مغرور بودم که نخوام سلام کنم. شب اولی که حمید رفت تا صبح اشک ریختم، تنها بودم حالا تنهاتر شدم، افتاده بود یه شهری که یک روز و نیم توی راه بود. سرمو به کارای خونه گرم کرده بودم و وقتی سمیه میخواست کمکم کنه دیگه نمیذاشتم که سرم گرم شه.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_دهم پیرهن مخمل سبز رنگی با جلیقه کوتاه بته جقه ای قرمز و قهوه ای ، همراه با روسری چهارگوش سفی
چنگی به روسری زد و انداخت روی سرش... لبخندم رو پنهون کردم و سیبیلم رو به دندون گرفتم .. پرسیدم داداشت کجا کار میکنه؟ بگو میخوام بگم واسه عروسی بیاد .. صنم خوشحال گفت کافه... چی بود اسمش ... آهان .. کافه گندم .. ابرویی بالا انداختم و گفتم داداشت کافه کار میکنه .. اونجا پره نجسی.. صنم دلخور گفت خب مجبوره .. کاری از دستش نمیاد که .. همینم به سختی پیدا کرده .. کمی سکوت کرد و گفت اصلا نجسی باشه مگه داداشم میخوره .. گوشه ی روسریش رو گرفت به بازی و نشست و زیر لب گفت بیچاره صمد ... نمیخواستم یه روز مونده به عروسی ناراحت بشه و با لبخند گفتم خب پس برم بگم با صمد کار دارم ؟ درست شنیدم صمد بود دیگه.. صنم با چشمهاش که از خوشحالی برق میزد نگاهم کرد و گفت آره .. آره .. بهش بگو حتما بیادها دلم میخواد فردا تنها کسم هم باشه .. چونه اش رو گرفتم و گفتم از فردا همه کست من میشم ها.. میدونی که؟؟ صنم با تمام صداقتش گفت خب آره .. ولی قبول کن تو رو چند روزه میشناسم ، داداشم رو از وقتی به دنیا اومدم .. چونه اش رو فشاری دادم و گفتم از همین اخلاقات خوشم اومد ، از زنهای دو رو و دروغگو بدم میاد .. با وارد شدن مادر از صنم فاصله گرفتم و گفتم الان میرم .. میرم ... مادر گفت بیا برو کبری بندانداز اومد... از خونه بیرون اومدم و راهی کافه گندم شدم .. تا حالا داخلش نرفته بودم ولی از جلوش چند باری رد شده بودم .. وقتی رسیدم خوشبختانه کافه و اطرافش خلوت بود .. دوست نداشتم کسی منو اونجا ببینه و فکرهای ناجور بکنه .. پسر جوونی زمین رو تی میکشید همونجا جلوی در ایستادم و پرسیدم صمد دارید اینجا؟ چشمهاش رو ریز کرد و گفت چیکارش داری؟ دستم رو تو جیبم فرو کردم و گفتم کارم خصوصیه ، باید به خودش بگم .. دو سه قدم نزدیکم شد و گفت خودمم ، فرمایش؟ به صورتش دقت کردم شبیه صنم بود .. تک سرفه ای کردم و گفتم من شوهر صنمم.. فردا هم عروسیمونه .. اومدم که دعوتت کنم تو هم بیای.. صمد با دهان باز سرتاپای من رو نگاهی انداخت و با تعجب گفت تو .. تو صنم رو .. یعنی کی ؟چجوری ؟ من همین بیست روز پیش صنم رو دیدم حرفی نزد .. ماجرا رو براش تعریف کردم و آدرس دادم تا فردا بیاد .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••