#داستان_زندگی 🌸🍃
مریم
گفت: نرگس میگه ما اگه اینکارو کرده بودیم بدبخت میشدیم نمیشه مریم هر غلطی بخواد بکنه و بعدم کسی بهش نگه چرا؟؟مریم باید جواب پس بده.گفتم: توروخدا راضیش کن!! گفت: یک برنامه سفر میگذارم با مامان و نرگس شاید تو سفر بتونم ازش بگیرم و نظرشو عوض کنم.چند روزی گذشت و خبر سفر رفتنشون رو بهم دادن...
ندا قبل رفتن اومد و کلید خونه نرگس رو بهم داد و گفت: ما پنج روز نیستیم.یک روز به هرشکی که شده برو خونش و دنبال دفترچه ها بگرد اگه پیدا کنی همه چیز تموم میشه.با ذوق کلید رو گرفتم و گفتم: کلید رو از کجا آوردی؟؟ گفت: بخاطر داداشم کلیدای خونه خواهرمو دزدیدم....مریم پیداشون کن.نمیدونستم چرا اینقدر کمکم میکرد اما میدونستم اون خیلی خیلی محمدا دوست داره تا نرگس.نرگس محمد رو دوست نداشت بیشتر چشم دیدن زندگی آروم برای منو نداشت.دوسه روز گذشت و من اصلا نتونستم محمد رو راضی کنم که تنها برم بیرون.تا بالاخره فکری به ذهنم رسید.تا به مامان زنگ زدم و گفتم میخوام واسه محمد هدیه بخرم و کیک بخاطر پیشرفت کارش.من بهش زنگ میزنم میگم اومدم خونه شما توام بهش بگو آره وقتیم خریدامو دید بگو باهم رفتیم.مامان اول یکم دو دل بود اما هر طور شد راضیش کردم و بهش قول دادم که نمیزارم محمد متوجه بشه.مامان خودش محمد رو راضی کرده بود که با تاکسی تلفنی برم خونشون.من زودتر از ساعتی که قرار بود برم راه افتادم و رفتم خونه نرگس.کلید رو که کردم تو در بدنم شروع کرد به لرزیدن.میترسیدم از اینکه کسی سر برسه و نرگس بویی ببره.رفتم تو خونه.از اون خونه متنفر بودم.تموم کتکایی که خورده بودم جلو چشمم میومد.وقت فکر کردن نداشتم....رفتم تموم خونه رو گشتم...زیر و رو کردم...همه جارا....انقدر گشتم که آخر خسته یه گوشه افتادم اما اثری از دفترها نبود انگار اصلا وجود نداشتند.فقط یه فکر به ذهنم رسید اینکه دفترچه ها رو از بین برده و فقط میخواد منو با حرفاش شکنجه کنه!@@نا امید از خونه اومدم بیرون و خریدم رو کردم و رفتم خونه.محمد هنوز نیومده بود.ندا بهم زنگ زد ببینه چیکار کردم وقتی گفتم دفترچه ای نبود اونم حدس زد که نرگس دفترچه هارو نابود کرده و فقط میخواد منو اذیت کنه...اما من دلشوره بدی داشتم.بعد از خریدم امیر رو از خونه مامان برداشتم و رفتم خونه.میز رو چیدم و کارام رو انجام دادم و منتظر محمد نشستم واقعا میشد معجزه ای شده باشه و دل سنگ نرگس آب شده باشه و دفترچه هارو نابود کرده باشه...دوباره خونه رو تو ذهنم تصور کردم ،همه جای خونه رو گشته بودم.هیچ جارو از قلم نیانداختم انقدر وقت داشتم که همه جای خونه رو بگردم اما نبود.لعنت بهت مریم اگه خنگ بازی در آورده باشی و نتونسته باشی پیداش کنی.یک نفس عمیق کشیدم و تو افکار خودم فرو رفتم با صدای در به خودم اومدم.محمد اومد تو،مثل همیشه بهم نگاه نکرد و رفت تو اتاق خواب که لباسش رو عوض کنه.امیر صداش کرد و گفت: بابا...بابا...بیا مامان واست کیک خریده.
با تعجب برگشت از اتاق بیرون و به امیر که به میز اشاره میکرد نگاه میکرد.امیر میز رو نشون داد و گفت: مامان خریده...گفتم: با مامانم رفتم.دلم میخواست برای پیشرفت کارت یه جشن کوچیک بگیریم همین.دلم میخواست امیر خوشحال بشه.بهم لبخند زد بعد از چند ماه بهم لبخند زد.درست کم و کوتاه اما همون برام ارزش داشت.اومد و نشست کنار امیر و هدیش رو باز کرد.اونشب به قشنگی گذشت حداقل برای منی که هر لحظه منتظر بودم همه چیز بدتر از قبل و گذشتم بهم بریزه و نابود بشه.وقتی امیر خوابید محمد خیلی رسمی و خشک ازم تشکر کرد و گفت: بخاطر امیر شبمون رو خراب نکردم.دلم میخواد فکر کنه ما واقعا همو دوست داریم.بهش لبخند زدم و گفتم: امیدوارم من و تو یه روزی مطمئن بشیم از این اتفاق....چند روز بعد نرگس و ندا و مادرش از سفر برگشتند زنعمو بعد از اون روز فکر میکرد من پسرش رو جادو کردم و برای همین نه بهم زنگ میزد و نه سراغم رو میگرفت.فقط هربار محمد رو میکشوند خونش و بهش جادو و دم کرده میداد که اثر جادوی من بره.وقتی با ندا حرف زدم و گفتم اون روز کجاها رو گشتم و چیکار کردم.گفت دیگه عقلش به جایی نمیرسه و تو سفرم هدچقدر با نرگس حرف زده فایده ای نداشته و نرگس میگفته منتظر میمونه تا محمد سر عقل بیاد.ندا بهم امیدواری داد و گفت اگه نرگس ببینه زندگیتون خونه حتما دست از سرتون بر میداره.منم امیدوار بودم همین اما امیدواریم دووم زیاری نداشت.یکی دوماه گذشت و محمد آروم تر و خوش برخورد تر شده بود دیگه حتی اجازه نمیداد کسی حرف جدایی بزنه و بهش بگه من رو طلاق بده.اون روزم مثل همیشه صبح رفت سرکار و من موندم تو خونه چون امیر خونه بود و مهد نمیرفت.از صبح دلشوره داشتم و کلافه بودم
#ادامه_دارد..
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽