شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_چهار از تعجب حرفهایی که میزد چشمهام گرد شده بود گفتم صنم .. من نیومدم چون نمیخواستم باز
صنم موهاش رو زیر روسریش فرستاد و گفت خب یعقوب مرده که مرده.. تو زن داری.. الانم تو خونت چشم به راهته.. برگرد پیشش و برای همیشه منو و گذشتمون رو فراموش کن ... گوشه ی روسریش رو گرفتم و گفتم صنم این دفعه نمیزارم از دستم بری.. تو باید برگردی به زندگیم .. تو مال خودمی .. صنم تو چشمهام زل زد و گفت نمیشه.. نمیتونم تو رو با کس دیگه شریک بشم .. روسریش رو از دستم کشید و در حالیکه به طرف ساختمون میرفت گفت برو زندگیت رو بکن .. خدای منم بزرگه... ایستادم تا وارد اتاق شد.. حتی از پشت سر هم نگاهش میکردم دلتنگش بودم و من چه احمق بودم که به راحتی از دستش دادم... نمیدونم چقدر گذشت و به خودم اومدم .. علیرغم میل قلبیم ، باید میرفتم .. تک تک کلمات و حالات صورتش ، رو تو ذهنم مرور میکردم .. وقتی به عمارت رسیدم سلطانعلی در رو باز کرد و گفت آقا دیر کردید؟ خانم نگران شدند... بازوش رو گرفتم و گفتم مواجب تو رو کی میده؟؟ سلطانعلی جا خورد و گفت چی شده آقا؟؟ با حرص گفتم یک عمر کجا زندگی کردی ؟ خونه ی من ... تو خونه ی خودم، به خودم نارو میزنی؟؟پنهون کاری میکنی؟؟ سلطانعلی که ترسیده بود گفت آقا بگو من چه غلطی کردم ؟ +چرا وقتی صنم اومد اینجا ، دیدن من ، بهم خبر ندادی؟ هااان.... سلطانعلی به تته پته افتاد و گفت آقا به خدا .. میخواستم بهتون بگم ولی خانم بزرگ اجازه نداد... من اگر حرفی به شما میگفتم خانم دمار از روزگارم در می آورد... میدونستم که از مادر ، خیلی حساب میبرن و بدون اجازه اش آب نمیخورند.. کمی دستش رو فشار دادم و گفتم فقط یک بار... یک باره دیگه چیزی رو از من پنهون کنی خودت و زنت بار و بندیلتون رو جمع میکنید و واسه همیشه از اینجا میرید .. دستش رو رها کردم و به طرف ساختمون رفتم .. مرضیه به سمتم اومد و دستش رو دراز کرد که کت و کلاهم رو بگیره .. کتم رو عقب کشیدم و گفتم ول کن .. خودم آویزون کردم .. مرضیه گفت دیر کردید نگران شدم .. بدون این که نگاهش کنم گفتم مگه بچه ام که نگرانم بشی .. بگو شامم رو بیاره.. مرضیه از اتاق بیرون رفت .. مادر که به پشتی تکیه داده بود گفت چه خبره یوسف .. عصبانی هستی... پوزخندی زدم و گفتم خبرا که دست شماست همیشه ... من خبری واسه پنهون کردن ندارم .. مامان چشمهاش رو ریز کرد و گفت با من، با کنایه صحبت نکن .. بگو چی شده.. تمام حرص و غم و غصه ای که تو این یکسال خورده بودم تبدیل شد به صدا و فریاد زدم دیگه چی قراره بشه ... چی بشه که تو خیالت راحت بشه.. با خبرچینی باعث شدی زنم رو طلاق بدم .. تو که میدونستی اخلاق گوهه منو ، تو که میدونستی وقتی عصبانی میشم هیچی دست خودم نیست .. چرا خبر دادی ؟.. چرا ؟؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••