#داستان_زندگی 🌸🍃
ستاره
یه روز زنگ خونمون زده شد.
صدای مامانمو شنیدم که به بابام گفت یه آقایی باهات کار داره ، پدرم رفت جلو در و مادرم اومد داخل اتاق و گفت کسیکه جلو دره خودشو کیامرث معرفی کرده.
چشمام سیاهی میرفت ، سرم گیج میرفت
انگار تو یه کابوس گیر افتاده بودم
هرچی بود که بابام کیامرث و ردش کرد.
فرداش دوباره زنگ خونه زده شد، بازم کیامرث بود . این دفعه داداشام خونه بودن و با پدرم رفتن جلو در یه لحظه صدای فحاشی برادرامو شنیدم که بهش حمله کرده بودن. میخواستم خودمو برسونم جلو در اما خودم به زور سرم زنده بودم.
داد میزد میخوام حداقل ببینمش که داره نفس میکشه
بابام میگفت من به مرد بیوه ی همسن تو دختر نمیدم.
اونم میگفت مگه من آدم نیستم؟
چرا یه جور میگید بیوه که انگار یه تیکه آشغالم؟
تو همون زمان یه خواستگار دیگه برای من اومد که جوون برازنده ای بود ، شغل عالی داشت و درآمد خیلی عالی داشت.
بابام با وجود مخالفت من قرار خواستگاری گذاشت.
اونا اومدن، مادرم اینا سعی کردن که من با ظاهر خوب و دور از مریضی که اون چندروز داشتم تو مجلس حاضر بشم . قرار شد که با اون پسر جوون بریم تو اتاق که حرف بزنیم
تو اتاق بهش گفتم من اصلا تمایلی به ازدواج ندارم و حتی لازم باشه سرسفره عقد بهم میزنم.
از اتاق خارج شدیم و عملنا اون مجلس خواستگاری بهم ریخت چون پسره با دلخوری از اتاق خارج شد
گوشی هم نداشتم که به کیامرث اطلاع بدم که خواستگار اومده، ازم گرفته بودن.
خاله هام و دایی هام به مامانم میگفتن زودتر شوهرش بدید که این پیرمرده نشه دامادتون.
با هر سختی بود از مادرم گوشیمو گرفتم و بهش پیام دادم
پشت تلفن گریه اش گرفته بود.
بهم گفت اسم همه ی اون کسایی که تو فامیل پشت سرمون حرف زدنو به همراه اسم عروس و داماداشون بده.
اولش ندادم اما به اصرارش اسم ها رو دادم.
رفته بود حسابی آمارشونو دراورده بود ، یکی از دایی هام دامادش سابقه دار بوده ، داماد یکی از خاله هام همزمان دوتا زن داشت و خالم اینا میدونستن و اجازه داده بودن دخترخاله هووی یه زن بیچاره بشه. یه دختر داییم صیغه بود.اینا آدمایی بودن که همیشه منو اذیت کرده بودن. از بچگی تا جوونی.
کیامرث بهم گفت یه روزی که خاله ها و داییات خونه ی شما هستن به من خبر بده. گفتم باشه .
یه روز که همه خونه ی ما جمع بودن به کیامرث خبر دادم که همه اینجان.
همه دعوت بودن چون یکی از داداشام سربازیش تموم شده بود و خانواده ام همه رو دعوت کرده بودن . عمه ها ، خاله هام ، دایی ها و عموهام. کیامرث بهم زنگ زد گفت من جلو درم ، منم بدون اینکه به کسی بگم رفتم درو باز کردم.
اومد داخل و همه شوکه شده بودن.
اومد سلام کرد و نشست رو صندلی
در اومد آمار سابقه دار بودن داماد دایی ام ، هوو شدنه دختر خاله ام ، صیغه شدن یه دختر داییم رو تو جمع گفت.
همه داشتن داد میزدن ، دعوا شد . مامانم با دختر خاله ام که هوو شده بود دعواش شد ، دایی و عموهام با هم دعواشون شد حسابی درگیری شد.
دروغ نیست اگه بگم چه لذتی بردم از اون درگیری ها ، انگار غرورم و شخصیتم داشت بهم برمیگشت.
فرداش بابام بهم گفت بگو بیان خواستگاری
چند روز بعد با کل ایل و تبارش اومدن خواستگاری و مامانم اینا موافقت کردن به شرطی که سه سال نامزد باشیم.
مادرم گفت تو هنوز سنت کمه و باید سنت بالاتر بره تا بدونی باید تو زندگی با یک مرد جاافتاده چکار کنی
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽