شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 اونم قسم میخورد میگفت به ابلفضل نمیدونم این خطا چین پاتو میبوسم فقط بمن‌نگو من
🌸🍃 همش پنج روز بود که شوهرم مُرده بود که جاریم اومد تو اتاقم و در رو محکم بهم کوبید موهای پرپشت و بلوندمو توی دستاش گرفت و گفت تو پیش خودت چی فکر کردی زنیکه؟ فکر کردی میزارم صاحب شوهر من بشی؟...خجالت نمیکشی؟...شوهر من جای بچته ! اونوقت تو با ۳۵ سال سن میخوای زن دوم شوهرم بشی اونموقع اینقدر مظلوم و بیچاره بودم که حرفی برای گفتن نداشتم فقط با گریه گفتم بیتا به خدا منم دوست ندارم هووت شم ...منم دلم میخواست شوهرم زنده باشه جاری باشیم ...ولی خب خواست بقیه اس ...نمیخوان زن داداششون بره زیردست یکی دیگه تا اینو گفتم بیتا یه سیلی محکم بهم زد و گفت اخه زنیکه تو که دیگه شوهرتو کردی ...مگه مجبوری باز ازدواج کنی ؟... فکر کردی محسن نگاهت میکنه؟ ... تو جای مادرشی وقتی بیتا بهم میگفت که من جای مادر محسنم قلبم ناخودآگاه میشکست آخه من فقط ۳۵ سالم بود و محسن ۲۲ سالش بود ۱۳ سال ازش بزرگ تر بودم و بیتا با این حرفاش حس یه پیرزن ۷۰ ساله رو بهم القا میکرد آخ که چقدر دلم میشکست ولی جرئت نداشتم چیزی بگم بیتا همینجوری داشت تحقیرم میکرد که در باز شد و محسن اومد داخل همین یه نگاهش کافی بود که بیتا ولم کنه محسن حرصی شد و گفت چیکار این بیچاره داری؟ تا بیتا رفت سمتش و گفت اخه محسن داره میاد وسط زندگیمون ...عشقمونو نابود میکنه محسنم برای اینکه بیتا آروم شه گفت مهسا فقط زن داداش منه ...فقط همین ...هیچ چیزی نمیشه فقط اسمش میره تو شناسنامه ام بااینکه منم عاشق محسن نبودم ولی از گفتن این حرفا ناراحت شدم بیتا باغرور نگاهی بهم انداخت و از اتاق رفت بیرون از وقتی زمزمه شده بود که من باید بشم زن محسن ازش خجالت میکشیدم بااینکه اون هیچ حسی به من نداشت سرم رو پایین انداختم و با گریه گفتم ببخشید محسن ...به خاطر این رسمای غلط اوار شدم روی زندگیتون محسن یکم مکث کرد و بعد گفت مهسا تو یادگار داداشمی ...هرچی باشه نمیزارم یه غریبه بهت نزدیک شه ...بعدم فقط یه ازدواج صوری ساده اس ...من کجا و تو کجا!...من از بچگی به یه چشم دیگه به تو نگاه میکردم وقتی گفت این ازدواج صوریه ناخودآگاه قلبم شکست ...نه به خاطر اینکه دوست داشتم زن واقعی محسن باشم ...فقط به خاطر اینکه حس میکردم میرم توخونه ای که هیچ جایگاهی توش ندارم و باید با بدبختی زندگی کنم آخه من همش ۳۵ سالم بود ...حق زندگی داشتم ..حق داشتم که بعد از مرگ شوهرم بازم عاشق شم ‌..یه عشق واقعی رو تجربه کنم ...بازم ازدواج کنم ولی با این رسم غلط که صد البته بابامم باهاش موافق بود کل زندگیم داشت نابود میشد و منم هیچ کاری از دستم برنیومد من مهسام یه دختر سفید با چشم و ابروهای مشکی وقتی ۳۳ سالم بود ازدواج کردم با شوهر اولم ...علی به طور کاملا سنتی ازدواج کردیم مرد خوبی بود ولی خب انگار قسمت نبود که بیشتر باهم باشیم و تا خواستم به خودم بیام و علیو بشناسم و عشق رو تجربه کنم اون منو توی این دنیا تنها گذاشت ۳۵ سالم بود ...ولی میخورد ۲۵ سالم باشه هیکل خوبی داشتم و لاغر و قد بلند و خوش قیافه بودم با علی همسن بودیم و علی منو توی خیابون دیده بود و اومده بود خاستگاری همه چیز سنتی پیش رفت و زودتر از اونی که فکر میکردم همه چی تموم شد و بعدش طبق آداب خانواده ی علی ..من باید همسر داداشش میشدم و علی فقط یه داداش داشت و اونم محسن ۲۲ ساله بود که ۲۰ سالگی با بیتا که همسن بودن ازدواج کرده بودن از روز فوت علی روزگار منم تیره و تار شد چون همه راضی به این ازدواج بودن به جز منو بیتا حتی محسنم کم و بیش راضی بود ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽