شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 مهسا بیتا همینجوری فریا...د میزد و گریه میکرد و منم بغضم ترکیده بودم و اشکام تن
🌸🍃 مهسا منصور بازم جواب تلفنم رو نداد ...بااینکه از منصور خوشم نمیومد ولی بازم اشک توی چشمام جمع شد ! خودم رو تنها حس کردم نمیخواستم منصور رو از دست بدم چون از طرفیم از محسن به خاطر حرکتش مت..نفر شده بودم تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که به حمید زنگ بزنم و ازش آدرس محل کار منصور رو بخوام! با استرس شماره ی حمید رو گرفتم هرچی باشه اون روز حال خواهرش رو به شد...ت بد کردم ! و از طرفیم ازش بابت قضیه ی محسن خجالت میکشیدم و نمیدونستم این قضیه رو میدونه یا نه یکم منتظر موندم که صدای خیلی عص..بی حمید توی گوشی پیچید:مهسا کجایی؟...ها؟...کجایی؟....بگو باید ببینمت از همین لحنش فهمیدم که درجریان همه چیز هست! از تر...سم سکوت کردم که حمید بلند تر گفت مهسا دارم میگم باید بیام ببینمت!....زبونتو موش خورده؟ با تته پته گفتم خب ‌‌...خب باشه ...بیا ..بیا ببینیم همو ! همین بریده بریده حرف زدنم بیشتر حمید رو عص...بی کرد و گفت همون قبرستونی که هستی وایسا یه لوکیشن بفرس برام میام ! از حمید که اینقدر باادب بود اینجوری حرف زدن بعید بود ! مشخص بود که یه چیزی بد جوری رفته رو مخش منم که تنها و بی پناه و تکیه گاه بودم گوشی رو قطع کردم و فوری براش یه لوکیشن فرستادم و منتظر موندم ! سر ده دقیقه حمید خودش رو رسوند مشخص بود که با سرعت بالا رانندگی کرده! حمید تا منو دید ماشین رو زد کنار منم که داشتم میلرزیدم عقب عقب رفتم(نمیدونم چرا) حمید تا عقب عقب رفتن منو دید هوفی کشید و از ماشین پیاده شد و اومد نزدیکم و گفت مهسا میخوای دیو...ونم کردی؟ بیا سوار شو ! تابع حرف حمید سوار ماشینش شدیم! که حمید محکم زد رو فرمون یه لحظه جا خوردم! توقع عصبانی بودنش رو داشتم نه تا این حد! نمیدونستم چی بگم و فقط با صدای لرزون پرسیدم چیزی شده؟ که حمید فوری بهم غر...ید و گفت به خاطر تو بیتا میخواست خودش رو ب...._ک...ش ...ه  تا اینو شنیدم دلم لرزید!.... فهمیدم که بیتا تحمل شنیدن نزدیکی منو محسن رو نداشته !البته حقم داشت ...شاید اگه هرزن دیگه هم بود همین واکنش رو نشون میداد! خواستم خودم رو جلوی حمید بی گنا..ه نشون بدم و گفتم اخه من که تقصیری ندارم!... تقصیر من نبود! حمید چشماش رو ریز کرد و ابروهاش رو انداخت بالا و گفت تقصیر تو نبود؟...تو داری با من شوخی میکنی؟... اگه تقصیر تو نبود تقصیر کی بود؟ یه کلام گفتم محسن که حمید پوزخندی زد و یه خنده ی عص..بی کرد و گفت تو داری منو مسخره میکنی؟ از اینکه حتی حمیدی که همیشه سعی داشت کمکم کنه و لبخند رو به لبام بیاره طرفم نبود تر...سیدم ! بغض کردم و گفتم خب من ...خب من که نخواستم که حمید تو نخواستی که اینجوری خودتو ترگل ورگل کردی؟...ها؟ تو نخواستی که هرچی بهت گفتم مهسا عقل داشته باش محسن ۱۳ سال از تو کوچیک تره...زن داره ...بیا برو با منصور آشنا شو نرفتی؟ میدونی مهسا؟...من جدیدا فهمیدم تو یه زنی که هستی که دلت همه جا هست ...از یه طرف میری منصور رو تی...غ میزنی ...از طرف دیگه میری با محسن!...از یه طرفم به من میگی دوست دارم!....حتما هم هنوز این جمله رو لبته که من تنها کسیو که دوست داشتم شوهر خدابیامرزم علیه اره؟ با شنیدن این حرفا فهمیدم که حمید چقدر شناخت بدی نسبت به من پیدا کرده و چقدر از من نفر..ت داره سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم تا حمید گفت توقع داری وقتی خودتو اینقدر خوشگل میکنی محسن ازت بگذره؟...تو اگه نمیخواستی با بیتا میرفتی مادر محسنو برسونین ! از این همه ناس..زا گفتن و بد برداشت کردن حمید حر...صم گرفت و اشکام ریخت و محک..م با لگ...د زدم به داشبورد و گفتم من این همه خودمو برای تو خوشگل کردم!...چرا نمیفهمی! من محسنو دوس ندارم ازش متنفرم !...فقط تورو میخوام بعد از شوهرم علی! منصورم به خاطر ته...دیدای بیتا باهاش رفتم بیرون وگرنه دلم باهاش نیست! همه ی اینارو گفتم و سرم رو انداختم پایین و منتظر شنیدن یه جمله از حمید شدم ولی چیزی نشنیدم تا با اضطراب سرم رو بالا گرفتم و یه نگاه بهش انداختم دیدم دستاش رو گذاشته روی صورتش! ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽