#یک_نکته_از_هزاران 🌱
در كنار شهری خاركنی زندگی میكرد كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود.
روزها در بیابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بیدریغ مشغول خاركنی بوده و پس از به دست آوردن مقداری خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر میآورد و به قیمت كمی میفروخت.
روزی در ضمن كار صدای دور شو، كور شو، شنید، جمعیتی را با آرایش فوق العاده در حركت دید، برای تماشا به كناری ایستاده دختر زیبای امیر شهر به شكار میرفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.
در این حین چشم جوان خاركن به جمال خیره كنندهی او افتاد و به قول معروف دل و دین یكجا در برابر زیبایی خیره كننده او سودا كرد.
قافله عبور كرد و جوان ساعتها در اندوه و حسرت میسوخت. توان كار كردن نداشت، لنگ لنگان به طرف شهر حركت كرد.
به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شده، راه به جایی نداشت، میل داشت بدون هیچ شرطی، وسیله ازدواج با دختر شاه برایش فراهم شود.
دانشوری آگاه او را دید، از احوال درونش باخبر شد، تا میتوانست او را نصیحت كرد ولی پند دانشور بیفایده بود و نصیحت او اثر نداشت و آنچه عاشق را آرام میكرد فقط رسیدن به محبوبش بود.
مرد دانشور آخر به او گفت:
«تو كه از حسب و نسب و جاه و مال، شهرت و اعتبار و زیبائی بهرهای نداری و عشق خواسته تو از محالات است و اكنون كه راه به بنبست رسیده، برای پیدا شدن چارهی درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلك عابدین راهی نمیبینم. مشغول عبادت شو شاید از این راه به شهرت رسیده و گشایشی در كارت حاصل شود.»
خاركن فقیر پند دانشور را به كار بست،كوه و دشت و كار و كسب خویش را رها كرد و به مسجدی كه نزدیك شهر بود و از صورت آن جز ویرانهای باقی نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالی در آنجا پهن كرد.
كمكم كثرت عبادت و به خصوص نمازهای پیدرپی، به تدریج او را در میان مردم مشهور كرد، آهسته آهسته ذكر خیرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به میان آمد.
آری سخن از عبادت و پاكی و ركوع و سجود او در میان مردم آنچنان شهرت گرفت كه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه با كمال اشتیاق قصد دیدار او كرد.
شاه روزی كه از شكار باز میگشت، مسیرش به كلبهی عابد افتاد برای دیدن او عزم خود را جزم كرد و بالاخره همراه با ندیمان، با كبكبه شاهی قدم در مسجد خراب گذاشت.
پادشاه در ضمن زیارت خاركن فقیر و دیدن وضع عبادت او، به ارادتش افزوده شد، شاه تصور میكرد به خدمت یكی از اولیاء بزرگ الهی رسیده، تنها كسی كه خبر داشت این همه عبادت و آه و ناله قلابی و توخالی است خود خاركن بود.
در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز كرد و كلام را به مسأله ازدواج كشید، سپس با یك دنیا اشتیاق داستان دختر خود را مطرح كرده كه ای عابد شب زندهدار، تو تمام سنتهای اسلامی را رعایت كردهای مگر یك سنت مهم و آن هم ازدواج است، میدانی كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأكید سختی داشت. من از تو میخواهم به اجرای این سنت مهم برخیزی و فراهم آوردن وسیلهی آن هم با من، علاوه بر این من میل دارم كه تو را به دامادی خود بپذیرم، زیرا در سراپرده خود دختری دارم آراسته به كمالات و از لطف الهی از زیبایی خیره كنندهای هم برخوردار است، من از تو میخواهم به قبول پیشنهاد من تن در دهی، تا من آن پریروی را با تمام مخارج لازمه در اختیار تو قرار دهم!
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽