🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 چشم ندزدیدم. " علی...؟" عقب‌گرد کردم که ریحانه را دیدم. به سمتش رفتم و تا آخرین لحظه که به هتل برسیم، فقط نگاه دزدیدم از نگاه های علی. من پیش خودم اعتراف کرده بودم علی که نشنیده بود! شنیده بود؟؟ چرا اینطور نگاهم می کرد؟؟ به اتاق که برگشتیم، وسایلمان را جمع کردیم ریحانه خوابید و باز هم مثل تمام این سه شب، من بیدار ماندم. روز اول که سردرد داشتم و جایی نرفتم. روز دوم رفتیم کوه سنگی که تا برگردیم شب شده بود. آخر شب هم مثل امشب رفتیم حرم. و روز سوم هم که امروز بود رفتیم حرم و بازار رضا را گشتیم و کمی هم استراحت کردم و باز هم آخر شب حرم. به ریحانه غرق در خواب نگاه کردم. بلند شدم و دوربینم را از روی مبل برداشتم. روشنش کردم و عکس ها را دوره کردم تا رسیدم به عکس علی. یعنی سرانجام این حس گیج کننده چیست...؟ ************ نگاهم را به گنبد طلایی پیش رویم میدوزم. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا آمده بودیم مشهد زیارت... با یک تصمیم کاملا ناگهانی...! وارد صحن که شدیم، ایلیا از دیدن آن همه فرش و آن فضای بزرگ به وجد آمد و دست علی را ول کرد و شروع کرد به دویدن و پریدن از این فرش به ان فرش. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋