#بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_بیست وچهارم 4⃣2⃣
آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كردوگفت: امشب برای شناسائی می ريم
جاده ابوشــانك. در ميان نيروهای دشمن به يكی از روستاها رسيديم. دو افسر
عراقی داخل ســنگر نشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت ورفت
سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکنی!!
گفت: هيچی، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســی آن اطراف نيست. خوب به
آنها نزديك شد. هردوی آنهارا به اسارت درآورد. كمی ازروستا دور شديم.
شاهرخ گفت: اســير گرفتن بی فايده است. بايد اينها رو بترسونيم. بعد چاقوئی
برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريد خونتون!!
مات ومبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها
افسرای بعثی بودند. کار ديگه ای به ذهنم نرسيد!
شبهای بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگرميديد اسير، فرمانده يا افسر بعثی
اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد ورهايشان ميکرد. اين کار او دشمن را
عجيب به وحشت انداخته بود تا اينکه
ازفرماندهی اعلام شــد: نيروهای دشــمن ازيکی از روســتاها عقب نشــينی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائی به آنجا برويم. معمولا
شاهرخ بدون سلاح به شناسائی ميرفت و با سلاح برميگشت!!
ســاعت شــش صبح وهوا روشــن بود. کســی هم در آنجا نديديم. در حين
شناســائی ودر ميان خانه های مخروبه روســتا يک دستشــوئی بود که نيروهای محلی
قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند.
شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئی!! گفتم: اينجا خيلی
خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوارو ســنگر گرفتم. داشتم
به اطراف نگاه می كردم. يکدفعه ديدم يک ســرباز عراقی، اســلحه به دست به
ســمت ما می آيد. ازبيخيالی اوفهميدم که متوجه ما نشده. اومستقيم به محل
دستشوئی نزديک ميشد. ميخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نميشد.
كســی همراهش نبود. ازنگاه های متعجب اوفهميدم راه را گم کرده. ضربان
قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟
سربازعراقی به مقابل دستشوئی رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه
شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!!
سربازعراقی ازترس اسلحه اش را انداخت وفرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش
ميدويــد. از صدای اومن هم ترســيده بودم. رفتم واســلحه اش را برداشــتم.
بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
سرباز عراقی همينطور که ناله و التماس ميکرد ميگفت: تو روخدا منو نخور!!
كمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری ميگی؟!
ســرباز عراقی آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما
مشــخصات اين آقا را داده اند. به همه ماهم گفته اند: اگر اســير او شويد شما را
ميخورد!! براي همين نيروهای ما از اين منطقه و اين آقا ميترسند.
🕊
@baShoohada 🕊
ادامه دارد.....