☁️ *برگ سبز گل پنبه* ☁️
قسمت سوم
کنار نقطهٔ طلایی فرود آمدم. یک حیاط بزرگ که دور و برش درخت های سبز و قهوه ای بود و آن نقطهٔ فواره ای که یه حوض بزرگ بود! تا حالا درختی ندیده بودم که برگش سبز باشد! درخت های آسمان ما همهشان سفید بودند. یادم افتاد رنگین کمان، سبز قشنگی داشت.
به طرف یکی از درخت ها رفتم که یک برگ سبز برای پیراهن رنگین کمانی ام بردارم. کنار حوض یک دختر بچهٔ چشم آبی ایستاده بود. چادر گل گلی سرش بود و فواره را نگاه می کرد.
جلورفتم و کنارش ایستادم.
گفتم: سلام.
گفت: سلام. چرا موهات خاکستریه؟ چرا همه چیت سفیده؟ چه با نمکی!
گفتم: اسمم گلپنبهست. خونهمون از اینجا خیلی دوره. اینجا چیکار میکنی؟
گفت: من هم فیروزهام. میخواستم وضو بگیرم نماز بخونم.
و شیر نقره ای آب را پیچاند و دستش را شست.
گفت: وضو بلدی؟
سرم را تکان دادم که یعنی نه.
گفت: مامانم میگه آدم باید اول از همه دستاشُ بشوره.
بعد دست راستش را شبیه کاسه کرد و تویش آب جمع کرد.
_از بالای بالا تا پایین پایین. همهٔ گردی صورتت رو باید بشوری.
و آب را ریخت روی صورتش.
رفتم جلوتر و یک کمی آب زدم به صورتم.
خندید.
_ بعد دست چپت را پر از آب می کنی و از دوتا انگشت بالاتر از آرنج آب می ریزی تا نوک انگشتت. اگر یک نقطه هم بدون آب بمونه میبازیها!
خندیدیم و دست راستمان را شستیم.
گفت: اسمت گل پنبه بود؟
گفتم: آره.
گفت: حالا نوبت دست چپه. مامان میگه مهم از آرنج تا نوک انگشته. ولی برای اینکه خیالمون راحت باشه که آرنج رو شستیم، از یک کمی بالاترش آب می ریزیم.
دستش را شست. نشست لبهٔ حوض، گره روسری اش را باز کرد و دستش را کشید به سرش.
بعد پاهایش را گذاشت روی دمپایی قهوه ایش. با دست راستش پای راست و با دست چپ کشید به پای چپ و بلند شد. آمد جلو. موهای خاکستری ام را این طرف آن طرف کرد. دست راستم را گرفت و گفت:حالا نوبت مسح سر است. برات فرق باز کردم که مسح بکشی.
از وضو خوشم آمد. آب بازی جالبی بود.
گفت: فقط حواست باشه باید به ترتیب انجام بدی ها. وگرنه وضوت اشتباهی میشه.
پاهایم را گذاشتم روی دمپایی پنبهایم
و به ترتیب شستمشان. یا به قول فیروزه مسح کشیدم.
فیروزه دستش را کرد توی جیبش و یک پارچهٔ سبز درآورد. گفت: تو خیلی دختر بامزه ای هستی. این دستمالمُ هدیه می دم به تو. بیا بریم توی امام زاده.
و لی لی رفت تا در ورودی.
پس این نقطهٔ طلایی که از اتاقم معلوم بود امام زاده است.
چشمم افتاد به پارچه سبزم. یاد پیراهن رنگین کمانی افتادم. برگ درخت ها توی باد تکان می خوردند.
از توی کیفم یک مداد پنبه ای برای فیروزه برداشتم. دویدم به طرف در امامزاده و صدایش کردم. چشمم افتاد به شیشه های رنگی رنگی در امامزاده...
#قصه #گل_پنبه
🖊 نویسنده: سنا ثقفی
✅ مناسب برای کودکان بالای
#هفت_سال
@ba_gh_che