مجرد که بودم مادرم هر کدام از دوستانم را به اسم خاصی صدا می زدند.... یکی سید بود... یکی حاجی... یکی فلان شهید... یکی .... اما در میان اینها یکی را همسر شهید صدا میزد هر وقت میخواستیم بگویم با فلانی هستیم یا فلانی همراهمان است یا تلفن زنگ می خورد، می گفتم مامان با تک و طایفه شهداییم و در جوار همسر شهدا... آن روزها می خندیدم و با شوق و ذوق بهم برچسب های جذاب دوست داشتنی میزدیم...😊 بچه ها کم کم عروس شدند و وارد زندگی... همسر هایمان همدیگر را از خیلی قبل تر می شناختند آنها هم رفیق بودند با هم... سالها گذشت و چون دیگر کرمان نبودم گه گاهی از دوستان خبری داشتم ... دو_سه سال پیش بود یکی از بچه ها گفت فلانی در مسیر راهیان نور ماشینشان چپ کرده 😲 خیلی نگران شدیم اما به لطف خدا زنده ماندند ... زنده ماندند تا به من و امثال من درس زندگی بدهند... این چند روز نمی‌دانستم مطلبی بنویسم یا نه ... اینقدر بهت زده و متحیر بودم که .... روز حادثه کرمان همان ساعات اول خبر شهادت همسر دوستم چنان شوکه مان کرد که هنوز هم باورمان نمی‌شود... حسرت و بغضی در گلو مانده... نه از رفتن او که شهید شده نه! که شهدا عند ربهم یرزقونند و جاودانه🌱 از جاماندن .... ازمسیری که انتهایش نمیدانیم مقصد هست یا نه... دوستم که از ابتدا همسر شهید صدایش میزدیم حالا همسر شهید است و دایه دار اسمی سنگین و مزین به القاب آسمانی... فقط دارم فکر می کنم به اینکه آخر کار ما چه خواهد شد... اما آنچه واضح است و خوب میدانم واقعیتی هست که در صورتی شهید زندگی کنی شهید خواهی شد....